کیست تا کشتی جان را ببرد سوی نجات
دست ما را برساند به دعای عرفات
موسی من تو به دنبال کدامین خضری؟
گوشه ی چشم تو ابری ست پر از آب حیات
خوش به حال شهدایی که نمردند هنوز
که دلی دارند بشکسته تر از پیرهرات
دردشان دردی ست از درد ابوالفضل علی
تشنه لب با تن پر زخم لب شط فرات
نیست جز از جگر خونی شان این همه گل
نیست جز از نفس زخمی شان این برکات
یا حسین ابن علی عشق، دعای عرفه ست
عشق آن عشق که بیرون بردم ازظلمات
پشت بر کعبه نکردی که چنان ابراهیم
به منا با سر رفتی پی رمی جمرات
به منا رفتی و قنداقه ی توحید به دست
تا بری باشی از ملعبه ی لات و منات
تو همه اصل و اصولی تو همه فرع و فروع
تو همه حج و جهادی تو همه صوم وصلات
ظاهر و باطن تو نیست بجز جلوه حق
که هم آیین صفاتی و هم آیینه ی ذات
مرحبا آجرک الله بزرگا مردا
نیست در دست تو جز نسخه ی حاجات و برات
شعر ناقابل من چیست که نذر تو شود
جان ناقابل من چیست که گویم به فدات
تو کدامین غزلی عطر کدامین ازلی؟
از تو گفتن نتوانند چرا این کلمات؟
جبل الرحمه همین جاست همین جا که تویی
پای این سفره که نور است و سلام و صلوات
شاعر : علیرضا قزوه
اگرچه دیر...؛ ولى آمدیم
چه قدر شیرین است ساعت ها در بر دوست نشستن
و زمزمه «الهى الهى» بر لب داشتن؛ ساعت ها بر کرانه اقیانوس
معرفت دعاى عرفه نشستن و پاى در خنکاى آب زلالش شستن!
چه قدر زیباست بازگشت همگانى بندگان فرارى به
آغوش مهربان خدایى که همه را خواهد پذیرفت؛
مگر نه آنکه خود فرموده:
«اگر روى گردانان از من شدت شوق مرا به بازگشت شان
مى دانستند، از نهایت شعف جان مى دادند»؟!
الهى! این کهکشان بى نهایت رحمت تو و این
بندگان کوچک شرمسار؛
شاید دیر آمده ایم، ولى آمده ایم.
به زلال اشک هاى جارى بندگان صالحت در صحراى
عرفات قسم، ما دور افتادگان از حریم عشق و عرفان را بپذیر!
ای خدای عرفات
«ای خدای بیت الله!
چشم ما را از سنگ و خاک بگیر و به
جمال صاحب خانه روشن کن!
ای خدای کعبه!
ما را از خودمان تهی و آکنده از حضور خود کن!
ای خدای خانه !
به زائرانی که بر در خانه ات آویخته اند
بگو که: ای خدای مکه! کی می شود که میزبان حقیقی خانه ظهور کند.
ای خدای مقام ابراهیم!
دستیابی به مقام ابراهیم کار آسانی نیست.
حرفی از الفبای رفاقت ابراهیم را به ما بیاموز
و جرعه ای از جسارت ابراهیمی را در جانمان بریز.
ای خدای احرام!
توفیق ده که لباس اخلاق خویش را
از تن فرو بریزیم و احرام اخلاق تو را بر تن کنیم.
کاش می شد که هرگز لباس خویش را باز نپوشیم.
کاش می شد همیشه محرم باشیم!
ای خدای صفا و مروه!
همه عمر، سعی میان خوف و رجا را ارزانی بدار!
ای خدای زمزم!
خواستن را به ما بیاموز و چشمه معرفت
را از کویر وجودمان، زلال و لاینقطع بجوشان!
ای خدای محمد!
ننگ جهالت و جاهلیت را از دامان
اسلام و مسلمانان پاک گردان!
ای خدای عرفات!
آدمی اگر حد خویش بشناسداز مصایب دهر مصون می ماند.
ما را شناسای حد خویش قرار ده!
ای خدای طواف!
طواف بی امام، به گشتن به دور خویش می ماند؛
شرک و گمراهی است، چشم ما را در طواف،
به محبوب و مقتدایمان روشن کن!
ای خدای لبیک!
نیاید آن روزی که ما تو را بخوانیم و پاسخی نشنویم
و رو به سوی توم آریم و روی باز تو را نبینیم.
ای خدای هاجر!
عشق و اعتماد و یقین به خودت را در ما تقویت کن
تا دست تلاش و پای رفتنمان در مسیر تو فرونماند.
ای خدای مدینه!
احساس غربت و مظلومیت شیعه را در مدینه
به ظهور فرزند مدینه التیام بخش!
ای خدای حج!
آن که از محضر کریم تو دست خالی باز گردد،
دچار غبنی عظیم شده است.
ما را مستحق ملامت ملایک مساز
امروز، به عرفاتی که در «من»، قد کشیده است،
با تمام دلم قدم میگذارم!
فرصتی دست داده، تا خود، این مدّعی عنوان خلیفه اللّهی
را، به پای میز محاکمه بکشانم.
باید لحظه های خطا کارم را، بی هیچ تعارفی، به قضاوت بنشینم!
گذشته ی اندوهگینم را عارفانه بنگرم و صادقانه به اعتراف برخیزم.
فردا دیر است! امروز، باید خودم را بشناسم!
بدانم کیستم و کجای عالم ایستاده ام؟!
ای روح خسته و آشفتهی من!
شتاب کن! بلندتر قدم بردار!
دیار معرفت، نزدیک است و من، بوی خوش «عرفه» را میشنوم!
امروز، میخواهم غل و زنجیر اسارت از پایت، بگشایم
و یوق بندگی «تن»، از گردنت بردارم!
میخواهم به بالهای همیشه بسته ات،
وسعت پرواز ببخشم! ... با من بیا!
تو را به سرزمینی میبرم که تمام سروهایش، از بار تعلّق آزادند!
به دیاری که زیر «چرخ کبودش»، تمام «همّتها» رنگ «او» را
دارند و دلها، «هرولهی» قُرب و اشکها، طعم
نیاز و سرها، همه سودای بندگیاش را!
تو را به سرزمینِ کشف و شهود میبرم؛
تاعظمتِ گشمده ات را بیابی و وسعتِ بینهایتت را به تماشا بنشینی!
فردا دیر است! همین امروز، باید دنیای درونم را بشناسم
و سرگردانیام را به مقصد برسانم!
راه سخت و طولانی است و من، توشه ای جز حسرت و گناه، به
همراه ندارم! باید تا قلّهی «ندامت» صعود کنم و گردنه های
وحشتناک «جهل و هوی» را دور بزنم.
باید از آهِ جانسوز توبه، آتشفشان خاموشِ وجدانم را شعله ور سازم.
باید از برهوت «منیّتها» عبور کنم و دریا دریا
گناهم را پشت سر بگذارم!
آه، چه راهِ دشواری را پیش رو دارم!
باید امروز در عرفاتِ وجودم جاری شوم و از رایحه ی
دلانگیزِ «دعا»، مست و سرشار.
امروز، وسعتِ بینهایت خدا را، به رُخ خود خواهم کشید!
باید امروز، ساکنان عرش و ملکوت، با فریاد «اَنْتَ الّذی»های
من، همآوا شوند و از اعتراف «انا الّذی»،هایم، به شِکوه، آیند!
امروز، صحرای عرفاتِ وجودم را، به بهشتِ دل انگیزی
از «عرفه» مبدّل خواهم ساخت و همزمان با هبوط «منیّتها»، لحظه ی قشنگِ
تولّد «آدمیّتم» را جشن خواهم گرفت.
خدیجه پنجی
عرفه، دلکده اى است وسیع که روشنى اش
را هزاران قلم هم نمى توانند بنگارند.
هر کسى در این روز مى آید و کلمات پر از اشک خود را
از لابه لاى نیایش چند صفحه اى عشق بیرون مى کشد.
زیباترین جشن رهایى زیر این چرخ کبود، ساعات خوش اشک ریزى است.
شاید بتوان گفت لحظه تولد فلسفه اشک، عصر عرفه است.
نام بهارى عرفه نسیمى است که غبار رنج ها را از دل مى زداید.
عرفه، روز نیایش است؛
روزی که قطرات اشک، چون کودکان مادر از
دست داده، دامن عرش را محکم میگیرند و بنیاد هستی را به لرزه درمیآورند.
روز عرفه، روز «خدایا خدایا!» است؛
روزی که کبوتران دعا از گنبد آبی «ربنا» پرواز میکنند
و فوج فوج به ایوان کبریا فرود میآیند و تا برگ استجابت
را از دستان سخاوتمند «یا غفار» نگرفتهاند، بازنمیگردند.
عرفه، روز اعتراف است؛
اعتراف بندگان گناهکار در شبستان نیلگون اشک استغفار،
در محضر بلند پروردگار.
عرفه، روز استغفار است؛
استغفار از رجس و پلیدی، استغفار از هر آنچه زشتی
و بدسرشتی است. عرفه روز بازگشت است؛
«بازگشت به خویشتن»، بازگشت به دامن پرمهر
یار، به آغوش نگار، بازگشت به آرامش و قرار.
عرفه، صمیمانه ترین روز بنده و مولاست.
بندگان، امروز صمیمانه و صادقانه در حضور مولا به تقصیر گناه
خویش اعتراف میکنند و مولای مهربان و عطوف، دست نوازش
بر سر و رویش میکشد و آسمان آسمان آسایش و آرامش به او هدیه میکند.
امروز روز سبز دعاست؛ روز عبودیت، روز بزرگ پرستش.
امروز بندگان، صادقانه بندگی میکنند و خواجه، سخاوتمندانه خواجگی.
امروز روز نیایش است؛
روز «یارب، یارب!»
امروز، عرفات، بارگاه حسین است.
حسین آمده است که آخرین زمزمههای فراق را
شکوه و نامه وصال را توسط یار، امضا کند.
امروز، عارفانه ترین زمزمه های هستی از تارهای حنجره حسینی
به سمت آسمان میرود و راههای آسمان را کهکشان کهکشان روشن میکند.
امروز، زمزمه های حسین، هستی را به وجد می آورد.
سلام بر حسین! سلام بر اصحاب حسین!
قنبر علی تابش