به پاکی فرشتهها داشت. لافی گزاف نیست که بگوییم پدرش علی نام داشت
و بردن این نام کافی است تا بدانیم از نسل کیست؟
جنت و رضوان و حور و کوثر، همگی آیت و
نشانهای از خوی وی است.
او آبشاری است که از کوهی استوار چون على، در طبیعتی
چون امالبنین جاری شد و در سرشاری از عطش سوخت.
قهرمان نهر علقمه که شمس و قمر از نور جمالش خجل میشوند،
افسانه و اساطیر نبود؛ مردی بود که مثل یک عَلَم هیچ وقت بر زمین نماند.
لقب «اَسَدُ الله الْغالِبْ» را چون علی بر او نهادند تا دوباره
حملههای حیدری در میدانها تکرار شوند و هنوز بعد از این هم
ه سال، زیر نور مهتاب، چهرهاش در زلالی آب میلرزد؛
گویی تنها بعد از خدا از آب میترسد.
مردی که افسانه نیست.
- حیدر کرار! على دوباره! تو پدرى یا برادر؟!
مىبینى اش که چه جسورانه بر قلب سپاه دشمن حمله مى برد
و چه زبونانه از مقابل تیرش یا مى گریزند، یا بر زمین مى ریزند...
عباس! عباس! عباس! چه مى کنى تو با من؟
اى آیینه دلم، تکیهگاه وجودم، آرام جانم عباس، چه پر شکوهى تو!
از این جانب که بر مبارزه ات مى نگرم.
مهربانم!
چرا اینچنین در میان جبهه نیز، نگاهت را بین من و آن دژخیمانى
که اکنون به محاصره ات داشته اند، به تساوى تقسیم مى کنى؟
مى خواهى دلم را به آتش بکشى؟
خوش بسوزان که قهرمان عشقى.
به هر نگاه، لطفى و هر بار، رازى و مى دانم که سرشار از نیازى
باز مى گردى، نگاه کودکان را تاب نمى آورى.کافیست چشم تو با چشم اهل
حرم تلاقى کند، نگفته همه چیز را مى خوانى. مشک خالى آب برمى دارى،
به نزدم مى آیى و اذن رفتن مى طلبى.
- برو عباسم!...
و تو مى دانى که رفتن عباس به سوى آب، به سوى آب، به سوى آب...
جواز ظاهر، کسب وصال «زهرا» است. تو مى دانى که عباس نمى تواند نرود!
او نمى تواند بماند!... به نگاهى مهربان و تحسینى شاکر، رخصتش مى دهى
و حال آنکه مى دانى سرانجام این رفتن چیست.
گویا از آن روز که دشمن، حق ارث «فدک» را بر «زهرا» قطع کرد،
منع مهریه مادر نیز بر او و فرزندانش امضاء شد.
تمام آبهاى روى زمین مهریه «زهرا» بود. و اکنون زبونترین نامردان
دوران، با تحریم آن بر آل نبوت و امامت، در مقابل جرعها ى از همان هدیه الهى،
زمین را از خون فرزندان زهرا، سرخ و گلگون مى ساختند.
و لحظاتى بعد، شد آنچه که تو از ازل مى دانستى. اما در این لحظه، دیگر
نمى دانستى که زینب را پس سر دریابى یا ابوالفضل را در پیش رو ..
. که ناگاه از میان معرکه شنیدى که:
- برادرم حسین! برادرت را دریاب!
بى درنگ به سویش تاختى، آنچنانکه تکلیف سپاه دشمن شد که هر که را
آرزوى بقاى جان است، از تیررس چشم حسین بگریزد که اکنون بر موانع
بین حسین و ابوالفضل، تنها لبه شمشیر او حکم مى کند!
... این نخستین بار بود که عباس، تو را «برادر» خوانده بود.
همیشه به نامهاى «سیدى» و «سرورم» خطابت مى کرد.
وه که چه لطافتى بود در این آخرین نداى عباس!...
این عشق چه شورى در دلت بپا مى کرد!
ندا زدى که:
- آمدم جان برادر! عباسم، جانم، جانانم!...
و آنگاه که بر بالین هزار زخمش حضور یافتى و در آغوشش گرفتى،
وه که چه صحنه اى بود یکى شدن عاشق و معشوق!
اینک، همه عرش و کرسى نیز به نظاره بودند. چه کسى مى توانست بازیابد
که از این دو کبوتر عشق، کدامین عاشق است و کدام، معشوق!
آنجا که هیچ واژه اى نمى تواست مهر و وفا و مردانگى و تعهد
و تحسین و تشکر را معنا کند.
آنجا که تنها اشک، سخنگوى جاسوزترین عشقها بود.
شاید غیر از خدا، هرگز کسى ندانست که در آن آخرین لحظه ها،
بین شما دو برادر، چه سخنها رفت;
اما شنیدند که تو از او پرسیدى که:
- عباسم، چه شد که این بار مرا به نام «برادر» خواندى؟
و پاسخت داد که:
- سرورم! آنگاه که مجروح و بى بال، از اسب به زمین افتادم،
به یکباره مادرم «فاطمه» همو که از آغاز - به عشق و ادب - جز
«مادر» او را ندانسته ام، در برابرم فریاد زد:
- پسرم، عباس!
جان برادر، به حق او که دیگر تاب ماندن ندارم.
شوق وصالش، آتش به جانم مى زند. مرا بحل تا بروم، به بوسه وداعى،
جانم بستان و به پیشگاه مادر عطا کن. برادر، اذن وصالم ده!
و شاید تو، به لطافتى ملیح و لبخندى شیرین اما آمیخته به هزار اشک
وداع، حق لطافت رابتمامت رسانده و گفته باشى که:
- در وصال «زهرا» بر ما سبقت مىگیرى؟!
اما بىشک، او تو را گفته است که:
- تو سید منى، در دنیا و آخرت!
و تو مىدانى که عباس «راز» را فهمیده است.
تشنگى همه، «عشق» بود.
آب، همه بهانه بود، «مقصود، وصال «زهرا» بود...»
***** غنچه شکفته در خون *****
ویژه نامه شهادت ششماهه کربلا,حضرت علی اصغر(ع)
تمام غربت خود روی دست رو می کرد
جواب قطره ای از آب حرمله تیری
رها به سوی سفیدی آن گلو می کرد
شهادت جانسوز کوچکترین سرباز کربلا,غنچه نشکفته پرپر
آقـا ابـا عبدالله الحسیـن علیـه السـلام , باب الجـوائـج ,
حضرت علی اصغرعلیه السلام بر سوگواران حضرتش
و عاشقان اهل بیت عصمت وطهارت علیهم السلام تسلیت باد
لالا، لالا ... گل پرپر...
لالا... لالا... علی اصغر...
مادر بخواب!
امشب بوی کربلا میدهد لالایی هایم.
مادر بخواب؛ نمیخواهم امشب خون دلم را ببینی.
مادر بخواب... علی کوچکم بخواب!
چرا این همه زاری میکنی مادر؟
نکند تو هم فهمیده ای امشب
ستاره ها برای که جشن تولد گرفته اند؟
چرا ضجّه میزنی مادر؟
آسمان امشب دارد خودش را سبک میکند روی شانه های زمین.
این باران نیست؛ اشکهای ملایک است برای تطهیر خاک.
میدانی کودکم، امشب عشق به دنیا میآید؛
با همه کودکی اش، با همه کوچکی اش.
امشب، شیرین ترین خواب دنیا آشفته است.
میدانم که فهمیده ای مادر، بگذار قصه
تشنه ترین لبهای کوچک دنیا را برایت نگویم!
بگذار اندوهم را خواب کنم!
بگذار از ماهیهای بیرون از آب چیزی نگویم!
لالا... لالا... بغضم چرا شکست مادر؟
تشنگی ات را پنهان کن! امشب تشنگی تازه به دنیا میآید.
امشب آب برای همیشه تلخ میشود
فرشته ها این پایین، گهواره یکی را نشان هم میدهند
و برایش از همین امشب، بهشت را آذین میبندند.
فرشته ها میدانند طولی نخواهد کشید
که عشق از گلوی کوچک این پروانه طلوع کند
.
ماهیهای بیرون از آب،
قدر اشکهای او را بهتر از ما میدانند، مادر!
لالایی امشب از من نخواه کودکم!
اینکه میبینی نمیتوانم آرامت کنم، از ضعف نیست؛
نمیتوانم آهنگ منظّم نفسهایت را بشنوم امشب.
امشب شش ماهه ترین خورشید، بیدار میشود،
امشب که ماه، خودش را بر آسمان میکشد،
چطور میتوانم تو را آرام کنم؟
کودکم، شیرینم، علی اصغرم!
معصومیت را میتوان در قنداقه خونی نوزادها هم دید،
میتوان از گلوی شکفته، تصویر خُدا در چشمها جاودانی کرد.
میتوان به خُلود اندیشید، به جذبه رسید
و دور گاهواره ای چرخ زد که تمام ستاره ها دور آن میچرخند...
لالایی کودک شیرینم، لالایی!
این لالایی امشب برای سکوت خوانده میشود.
این لالایی برای اشک است.
این لالایی خون است،
لالایی پروانه ها،
لالا لالا، گل بی سر.
لالا لالا علی اصغر...
لب تر کن از پیاله ی کوثر توهم برو
برخیز علی اصغر خیبر تو هم برو
از صبح گریه کردی و دل شوره داشتی
دیدی رسید نوبتت اخر توهم برو
شش ماه میشود به تو من خو گرفته ام
باشد، عصای پیری مادر توهم برو
فکر دل شکسته ی عمه نمی کنی؟
کم بود داغ قاسم و اکبر؟ تو هم برو
هر شعبه ی سه شعبه برای تو نیزه ایست
در بزم تیرو نیزه و خنجر توهم برو
بعد از عموت ماندت اصلا ً صلاح نیست
او رفت پیش ساقی کوثر توهم برو
تا خیمه ها هنوز به غارت نرفته است
قبل از شروع معرکه بهتر.... تو هم برو
سید جواد پرئی
بخواب علیاصغرم
بخواب که راه درازی در پیش روی ماست
میدانم که شدّت رنج و محنت این سرزمین،
خواب را از چشمان کوچکت ربوده است
پدرت حسین(علیهالسلام) میفرمایند:
(( این جا غاضریه، نینوا و بهتر بگویم؛کربلاست
محلّ فروآوردن ما و سرزمین ریخته شدن خونهای ما.
این جاست که حرمت ما را میشکنند و مردان و کودکانمان را میکشند))
این دشمن از نسل همانهایی است که در جنگ بدر
و در مبارزهی با حجّت رسول خدا صلیاللهعلیهوآله به جهنّم پیوستند
آن روز در مخالفت با رسول الله قد علم کردند
و امروز در مخالفت با سبط او، حسین(علیهالسلام)
در مدّت این شش ماهی که در این دنیا زیستهای،
سرود شهامت و شهادت را برایت زمزمه کردم
و از شیرهی جانم که آمیخته
با ولای حسین(علیهالسلام) بود، سیرابت نمودم
برایت گفتم که حق و باطل با هم جمع نمیشوند
گفتم که یا ولایت امام نار یا امام نور
ولی امان از این قوم که ولایت امام نور را
رها کردند و به ولایت امام نار گردن نهادند
نامههای دعوت کوفیان هنوز هم همراه ماست
امام زمانشان را به سوی خود میخوانند
و از برای کشتنش شمشیر از غلاف برون میکشند
اینان آن قومی را که(( از یک صبح تا شب، چهل پیامبر خدا را
کشتند و فردای آن، به راحتی به بازارهایشان رفتند
و مشغول سرگرمیهای دنیایشان شدند)) رو سفید کردند
آنان یحیی(ع) کُشان امروزند در سال شصت و یک هجری
فرعون وجودشان در برابر موسی زمان ایستاده است
نمرود وجودشان، در برابر خدا سینه سپر کرده
و بانگ برآورده که ((اَنَا رَبُّکُمُ الاَعلی))
آنها را خواب دنیا فراگرفته
و به چند روز زندگی دنیا دل خوش نمودند
سورهی فجر را با هوای نفس میخوانند
و از تأویل آن که حسین بن علی است، غافلند
"دین لقلقهی زبانشان شده
و موقع ابتلا، دین داران واقعی، چه قلیلاند!"
حسین(علیهالسلام) را که جامع همهی آیات الهی است،
قرآن است و باطن دین و کشتی نجات آنها،
به زر و سیم دنیا میفروشند
اگر میخواهی تفسیر و عینیّت آیهی
((لا تَشتَرو بِآیاتی ثَمَناً قلیلاً و ایّای فَاتَّقون)) را ببینی،
به آنها که روبروی آیت خدا، حسین(علیهالسلام) ایستادهاند، نگاه کن
آری اینجا سرزمین ((کرب)) و ((بلا)) در سال شصت و یک هجری است
سال موعود، زمین موعود و حادثه موعود
اینجا انبیاء و اولیای الهی آمده اند
« همهی آنها از آدم(علیهالسلام) تا نوح، ابراهیم،
موسی، عیسی و محمد که سلام و درود خدا بر آنها باد،
از این جا عبور کردند و بر مصیبت خاندان رسول خاتم
محمّد مصطفی صلیاللهعلیهوآله» ناله کردند و گریستند
گویا همین دیروز بود که پدربزرگ غریبت،
علی(علیهالسلام) از صفین بازمیگشت
و چون به این زمین تفتیده و مضطرب رسید،
اشک پهنای صورتش را شست
اصحاب دلیل را جویا شدند و فرمودند :
«اینجاست که حسینم را میکشند
در حالی که روزها آب را بر او و اهل بیت او بستهاند»
خداوند میخواهد مردان و سربازان پدرت را در راهش،
کشته ببیند و ما زنان و کودکان خیام را، اسیر
خداوند میخواهد که همهی ما،سربازان حسین(علیهالسلام) شویم
و مانند مادرمان فاطمه سلاماللهعلیها فداییان ولایت و در این میان
قرار است که کوچکترین و اقیانوسترین سرباز حسین(علیهالسلام) تو باشی
پاره جگر رباب، کمتر تقلّا کن
زود است که تو را به دستان حسین بسپارم
تا آخرین اتمام حجّت این قوم شوی و دلیل مظلومیت
مولایمان حسین(علیهالسلام)
ف.بهمنی
گوش تا گوش تو ای غنچه گلستان شده است
آب آب لب تو بانی باران شده است
خون حلق تو نرفته نفست بند آمد
که به یک چشم زدن جسم تو بی جان شده است
از زمین می رود این بار به سمت ملکوت
قطره هایی که پر از باده عرفان شده است
تو که سیراب شدی تازه دلم می سوزد
از همین خشکی زخمی که نمایان شده است
تو به اندازه خون پدرت مظلومی
غصه ات بر جگرم داغ دو چندان شده است
کاش می شد پسرم زیر عبا گریه کنم
ناله ام در دل هر هلهله پنهان شده است
مادرت بند دلش بسته به گیسوی تو بود
مادرت چشم به راه است و پریشان شده است
ردپایی که چنین دور خودش چرخیده است
حال روز پدری هست که حیران شده است
محمد امین سبکبار
نه! از جدایی حرف نزن!
تو با این حرفها، آتش به جانم میزنی. نرو! ...
مرا در بیکسی هایم تنها مگذار!
مرا طاقت وداع نیست،
که شانه هایم زیر آوار
این اندوهِ بزرگ، خواهد شکست.
بمان! گرچه میدانم تشنه ای و عطش،
بر تار و پودِ جسم نحیفت پیچیده است.
چه کنم که تهیدستم و مرا جرعه ی آبی نیست
تا گوارای وجودت کنم.
آرامش قلبم! نرو.
که آن بیرون، جز تیر و خون،
چیز دیگری انتظارت را نمیکشد.
تو، هنوز برای جنگیدن کوچکی! خیلی کوچک.
دوست ندارم لحظهی پرواز سرخت را به تماشا نشینم.
آرام بگیر، عزیزم! نمیدانم چرا
دیگر تکانهایم آرامت نمیکند؟!
گریه نکن، غنچه ی شش ماهه ی من!
مبادا صدای گریه ات را بشنوند و تو را از من جدا کنند!
نمیدانم این همه شتاب برای چیست؟
چه میبینی که این طور عاشقانه سر از پا نمیشناسی
و به شوق وصال بیتاب شده ای؟
آیا از من خسته شده ای؟
من گهوارهی خوبی برایت نبوده ام؟
با من بگو! پس از تو، دیگر حضور چه کسی
آغوشم را معطّر خواهد ساخت؟
راستی! دیشب، کابوس بدی دیدم،
خوابِ یک قنداقه ی خونین را،
خوابِ یک تیر را دیدم که از آن،
خون میچکید؛ خونِ گلوی نازک تو!
خواب فرشته هایی را دیدم
که برای گرفتن یک قطره از خون حلقت،
از هم سبقت میگرفتند؛
خواب سرگردانیِ خودم را دیدم
که به غارت می بردنم.
حالا به من حق میدهی که دلواپس و مضطرب باشم؟
حق میدهی علی جان؟!
تو، تنها دلیل بودنِ منی!
آخر بی تو من به چه کار آیم؟
گهواره بی کودک، میشود؟! ...
برگرد، آرام جانم!
این قدر از «رفتن» حرف نزن!
به خدا که من تحمّل این جدایی را ندارم!
کاش میدانستم، این همه بی تابی ات را چگونه پاسخ دهم!
من نیز در رویایی شیرین، دیده ام
خوابِ خونین شهادت را.
گهواره ی من! این قدر برایم لالایی «ماندن» مخوان!
دیگر جنبیدن تو مایه ی آرامش قلبم نیست؛
که مرا عشق بزرگی، بیتاب کرده است.
مگر بابا را نمیبینی؟
گلهای محمدی صلی الله علیه وآله وسلم ، یکی یکی پژمردند؛
دیگر در بوستان اهل بیت، جز من، گلی نمانده!
توفان در راه است، باید خود را به «کشتی نجات» برسانم!
من آخرین بازمانده از قافله ی عاشورا هستم!
رفیق لحظه های خوب من!
بارها در گرمای آغوشی آرمیدم
و بارها به نغمهی دلنواز لالاییات دل سپردم
امّا ... این لحظه، نه آغوش تو،
و نه آغوش مادر، هیچ کدام آرامم نمیکند.
که من صدای لالایی خدا را میشنوم!
که من آغوش باز خدا را میبینم!
وقت تنگ است؛ باید بروم؛
این قدر بر «ماندم» اصرار مکن!
در خیمه ماندن و از عطش مردن؟ ... نه! ... نه!
تا درهای شهادت را نبسته اند باید بروم!
من تشنه ی پروازم. میخواهم از بابا دفاع کنم.
معراج سرخ من، روی دستهای بابا دیدنی است!
گهواره ی من! به خدا که آرزوی بهشت،
لحظه ای رهایم نمیکند. من آخرین سرباز حسینم!
و مظلومترین شهید کربلا؛ باید بروم،
دنیا منتظر پرواز من است ... .