سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آیه های انتظار

 





اى خوشترین بهانه ماندن



و ابوالفضل ... آه از این برادر، مى‏ بینى ‏اش و زیر لب زمزمه مى ‏کنى:

- حیدر کرار! على دوباره! تو پدرى یا برادر؟!


مى‏بینى ‏اش که چه جسورانه بر قلب سپاه دشمن حمله مى ‏برد

و چه زبونانه از مقابل تیرش یا مى ‏گریزند، یا بر زمین مى ‏ریزند...


عباس! عباس! عباس! چه مى ‏کنى تو با من؟

اى آیینه دلم، تکیه‏گاه وجودم، آرام جانم عباس، چه پر شکوهى تو!

از این جانب که بر مبارزه‏ ات مى‏ نگرم.


مهربانم!

چرا اینچنین در میان جبهه نیز، نگاهت را بین من و آن دژخیمانى

که اکنون به محاصره ‏ات داشته‏ اند، به تساوى تقسیم مى ‏کنى؟

مى ‏خواهى دلم را به آتش بکشى؟


خوش بسوزان که قهرمان عشقى.

به هر نگاه، لطفى و هر بار، رازى و مى‏ دانم که سرشار از نیازى
تو هر لحظه اذن شهادت مى ‏طلبى!...


باز مى ‏گردى، نگاه کودکان را تاب نمى ‏آورى.کافیست چشم تو با چشم اهل

حرم تلاقى کند، نگفته همه چیز را مى‏ خوانى. مشک خالى آب برمى ‏دارى،

به نزدم مى‏ آیى و اذن رفتن مى‏ طلبى.


- برو عباسم!...

و تو مى‏ دانى که رفتن عباس به سوى آب، به سوى آب، به سوى آب...


جواز ظاهر، کسب وصال «زهرا» است. تو مى ‏دانى که عباس نمى ‏تواند نرود!

او نمى ‏تواند بماند!... به نگاهى مهربان و تحسینى شاکر، رخصتش مى ‏دهى

و حال آنکه مى ‏دانى سرانجام این رفتن چیست.


گویا از آن روز که دشمن، حق ارث «فدک‏» را بر «زهرا» قطع کرد،

منع مهریه مادر نیز بر او و فرزندانش امضاء شد.


تمام آبهاى روى زمین مهریه «زهرا» بود. و اکنون زبونترین نامردان

دوران، با تحریم آن بر آل نبوت و امامت، در مقابل جرعه‏ا ى از همان هدیه الهى،

زمین را از خون فرزندان زهرا، سرخ و گلگون مى ‏ساختند.


و لحظاتى بعد، شد آنچه که تو از ازل مى ‏دانستى. اما در این لحظه، دیگر

نمى‏ دانستى که زینب را پس سر دریابى یا ابوالفضل را در پیش رو ..

. که ناگاه از میان معرکه شنیدى که:


- برادرم حسین! برادرت را دریاب!

بى ‏درنگ به سویش تاختى، آنچنانکه تکلیف سپاه دشمن شد که هر که را

آرزوى بقاى جان است، از تیررس چشم حسین بگریزد که اکنون بر موانع

بین حسین و ابوالفضل، تنها لبه شمشیر او حکم مى‏ کند!


... این نخستین بار بود که عباس، تو را «برادر» خوانده بود.

همیشه به نامهاى «سیدى‏» و «سرورم‏» خطابت مى ‏کرد.


وه که چه لطافتى بود در این آخرین نداى عباس!...

این عشق چه شورى در دلت‏ بپا مى‏ کرد!


ندا زدى که:

- آمدم جان برادر! عباسم، جانم، جانانم!...


و آنگاه که بر بالین هزار زخمش حضور یافتى و در آغوشش گرفتى،

وه که چه صحنه‏ اى بود یکى شدن عاشق و معشوق!


اینک، همه عرش و کرسى نیز به نظاره بودند. چه کسى مى‏ توانست ‏بازیابد

که از این دو کبوتر عشق، کدامین عاشق است و کدام، معشوق!


آنجا که هیچ واژه‏ اى نمى ‏تواست مهر و وفا و مردانگى و تعهد

و تحسین و تشکر را معنا کند.


آنجا که تنها اشک، سخنگوى جاسوزترین عشقها بود.

شاید غیر از خدا، هرگز کسى ندانست که در آن آخرین لحظه‏ ها،

بین شما دو برادر، چه سخنها رفت;


اما شنیدند که تو از او پرسیدى که:

- عباسم، چه شد که این بار مرا به نام «برادر» خواندى؟


و پاسخت داد که:

- سرورم! آنگاه که مجروح و بى ‏بال، از اسب به زمین افتادم،

به یکباره مادرم «فاطمه‏» همو که از آغاز - به عشق و ادب - جز

«مادر» او را ندانسته ‏ام، در برابرم فریاد زد:


- پسرم، عباس!

جان برادر، به حق او که دیگر تاب ماندن ندارم.


شوق وصالش، آتش به جانم مى ‏زند. مرا بحل تا بروم، به بوسه وداعى،

جانم بستان و به پیشگاه مادر عطا کن. برادر، اذن وصالم ده!


و شاید تو، به لطافتى ملیح و لبخندى شیرین اما آمیخته به هزار اشک

وداع، حق لطافت رابتمامت رسانده و گفته باشى که:


- در وصال «زهرا» بر ما سبقت مى‏گیرى؟!

اما بى‏شک، او تو را گفته است که:

- تو سید منى، در دنیا و آخرت!


و تو مى‏دانى که عباس «راز» را فهمیده است.

تشنگى همه، «عشق‏» بود.


آب، همه بهانه بود، «مقصود، وصال «زهرا» بود...»

عمو آب!






ارسال شده در توسط محب مهدی