سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آیه های انتظار

 






نه! از جدایی حرف نزن!

تو با این حرف‏ها، آتش به جانم می‏زنی. نرو! ...


مرا در بی‏کسی ‏هایم تنها مگذار!

مرا طاقت وداع نیست،


که شانه‏ هایم زیر آوار

این اندوهِ بزرگ، خواهد شکست.


بمان! گرچه می‏دانم تشنه ‏ای و عطش،

بر تار و پودِ جسم نحیفت پیچیده است.


چه کنم که تهیدستم و مرا جرعه ‏ی آبی نیست

تا گوارای وجودت کنم.


آرامش قلبم! نرو.

که آن بیرون، جز تیر و خون،

چیز دیگری انتظارت را نمی‏کشد.


تو، هنوز برای جنگیدن کوچکی! خیلی کوچک.

دوست ندارم لحظه‏ی پرواز سرخت را به تماشا نشینم.


آرام بگیر، عزیزم! نمی‏دانم چرا

دیگر تکان‏هایم آرامت نمی‏کند؟!


گریه نکن، غنچه‏ ی شش ماهه‏ ی من!

مبادا صدای گریه ‏ات را بشنوند و تو را از من جدا کنند!


نمی‏دانم این همه شتاب برای چیست؟

چه می‏بینی که این طور عاشقانه سر از پا نمی‏شناسی

و به شوق وصال بی‏تاب شده‏ ای؟


آیا از من خسته شده‏ ای؟

من گهواره‏ی خوبی برایت نبوده ‏ام؟


با من بگو! پس از تو، دیگر حضور چه کسی

آغوشم را معطّر خواهد ساخت؟


راستی! دیشب، کابوس بدی دیدم،

خوابِ یک قنداقه ‏ی خونین را،


خوابِ یک تیر را دیدم که از آن،

خون می‏چکید؛ خونِ گلوی نازک تو!


خواب فرشته ‏هایی را دیدم

که برای گرفتن یک قطره از خون حلقت،

از هم سبقت می‏گرفتند؛


خواب سرگردانیِ خودم را دیدم

که به غارت می‏ بردنم.


حالا به من حق می‏دهی که دلواپس و مضطرب باشم؟

حق می‏دهی علی جان؟!


تو، تنها دلیل بودنِ منی!

آخر بی‏ تو من به چه کار آیم؟

گهواره بی‏ کودک، می‏شود؟! ...


برگرد، آرام جانم!

این قدر از «رفتن» حرف نزن!

به خدا که من تحمّل این جدایی را ندارم!


کاش می‏دانستم، این همه بی‏ تابی ‏ات را چگونه پاسخ دهم!

من نیز در رویایی شیرین، دیده ‏ام

خوابِ خونین شهادت را.





ارسال شده در توسط محب مهدی