پس از تو غمگین نباید بود.
اکنون که تو رفته ای، تمام دردهایت به پایان رسیده اند.
اینک در جوار پیامبر خاتم نشسته ای و بی شک،
غصه هایت را سر بر دامان او از یاد می بری.
امّا اندوه من از بی تو ماندن است...، از تنها شدنِ حقیقت
بر روی این خاک پرفریب...، از درد دل های تلنباری که
پس از تو تنها قلب پرسکوت چاه، یارای شنیدنش را خواهد داشت.
تو را پنهان از چشم های بخیل روزگار به خاک سپردم تا حسرت
دیدار مزارت تا قیامت، دل های گنه کارشان را به آتش بکشد.
تو را که ناموس حق بوده ای، دور از دست ها و چشم های
نامحرم زمین دفن کردم.
بگذار همه تا ابد بدانند دختر معصوم رسول خدا چنان از امت
خویش در ستم بود که نخواست هیچ کس نشان مزارش را بداند.
بگذار این بی نشانی، به نشانه اعتراضی ابدی در دل تاریخ
جاودانه شود.اینک من برای روزهای بعد از این غمگینم؛
روزهایی که باید بی تو نفس کشید و سکوت کرد و خون دل خورد.
من برای این دنیای ستم کار و در غفلت غمگینم که از
این پس قرار است نشانه های خداوند را بر روی زمین
یک به یک بیازارند و بر گمراهی خویش بیفزایند.
از این پس اندوه من ابدی است؛ تا آن زمان که به تو بپیوندم.
شانه ای که پس از تابوت تو خسته و غمگین به خانه بازمی گردد
هیچ آرزویی جز ندیدن دنیا ندارد.
دیگر دنیا با تمام فراخی اش برای من تنگ است؛ وقتی تو را
در هیچ جای زمین نمی توان سراغ گرفت.
دیگر هیچ کس انگار در دنیا نیست؛ وقتی بین ازدحام مردم
بانوی بهشتی من حضور ندارد.
آه بانو! این کلبه محقر با تو فردوس برین بود برای من...،
برای من و فرزندانی که دیگر طاقت نگاه های سوگوارشان را ندارم.
وقتی که تو بودی، سفره خالی و بی رونقمان گوارا بود؛
آنچنان که گویا مائده های آسمانی برایمان پهن بود و گرسنگی
را کنار این سفره بی نان، با شمیم بهشتی تو از یاد می بردیم.
بانو! هنوز زمین نیازمندت بود. هنوز گرسنگان مشتاقند که
در خانه تو را بکوبند و تو افطار فقیرانه خود و خانواده ات
را انفاق کنی و با لب های روزه دار، از خداوند بشنوی که:
«وَیُطْعِمُونَ الطّعَامَ عَلَی حُبّهِ مِسْکِیناً وَیَتِیماً وَأَسِیراً».
چون کوثر است این اشک ها قیمت ندارد
مثل تو را از دست دادن فاطمه جان
اصلا تو جای من بگو حسرت ندارد؟
اصلا برایم از تو دل کندن محال است
این حرفها کاری که با قسمت ندارد
آرام می گویم که طفلانت نفهمند
بعد از تو دیگر شوهرت عزت ندارد
باور کن از آن شب که درد آمد سراغت
دیگر علی هم یک شب راحت ندارد
کمتر بخوابان روی شانه زینبت را
این روزها که بازویت قوت ندارد
رخصت بده جبران کنم کم بودنم را
حیدر برای چند شب فرصت ندارد؟
برخیز بانویم تنورت رو به راه است
فضه به نان پختن هنوز عادت ندارد
ای کاش می مردم نمی دیدم عزیزم
دیگر جوانم آن قد و قامت ندارد
پیش علی سیلی زدند و پشت سر هم
گفتند گویا شوهرش غیرت ندارد
بستند دستان خدا را بین کوچه
گفتند راهی هم به جز بیعت ندارد
من فکر می کردم که بین شعله، آتش
کاری به کار چادر عترت ندارد
گفتم به خود آن روز این نامرد حتما
کاری به کار بانوی عصمت ندارد...
ای بشکند دستی که سیلی زد به رویت
گریه نکن زهرا، علی طاقت ندارد
شاعر : وحید محمدی
در کوچه باد میآید، این ابتدای ویرانی است...».
خبری در راه است؛
خبری عظیم و واقعهای هولناک. بادی که میوزد،
آبستن عزای بزرگی است که خواهد رسید.
بادی که در کوچه سرگردان است
به زودی به توفان بدل خواهد شد؛
توفانی که تنها خانه تو را به لرزه درمیآورد،
توفانی که تنها قصد ویرانی کلبه عشق را دارد؛
کلبه حقیقت، کلبه وحی و توحید.
کاش پنجرهها از این توفان نلرزند!
کاش در خانه را به روی این زلزله ناگهان باز نکنى!
کاش پشت در نایستى!
کاش آشیانهات را شعلههای کینه در کام نگیرند!
چه زود رفتی
قرآن را بوسیدم، گلبرگهای یاس
از لابه لای ورق ها فرو ریخت.
یاسها چقدر شبیه تواند،فاطمه!
ای گم گشته بقیع!
کدام گمشده به تو پناه آورد و پیدایش نکردی؟!
ای بهشت گمشده پهلو شکسته، کدام شکسته!
از تو التیام جست و مرهم نگذاشتی؟!
تو، آنسوی خودت بودی و همیشه بهترین را برای دیگران
میخواستی واین است شیوه عشق، که از پدر به تو رسیده بود.
بانوی مهربانی و آیینه ها،
سلام!...
اما چه زود وقت خداحافظی رسید.
آه! فاطمه جان! سوز، مانند مار زخم خوردهای در من میپیچد و
با آتش، بغض در جانم می دود و وجودم را شعلهور میسازد.
آن زمان که کودکانت در گوشة خانه، پناه گرفته و می گریستند
آنقدر معصومانهکه مظلومیت و معصومیت از خود شرم می کردند.
غم، آنچنان برخانه علی چنبره زده است که
گویی بهتر از اینجا پیدا کرده است،آخر چرا؟!
در، از روی زهرا شرمگین است چرا که دیگر از او جانی
برای عذرخواهی باقی بایقی مانده تا خاکستری بر زخم زهرا شود.
شعلههای آتش نمی دانند که چگونه از جلوی خانة علی فرار کنند و
سرگردان و گریزان راه به سوی آسمان پیش میگیرند و از پشیمانی
و سرنوشت شومی که برای آنها رقم خورد چهرهسیاه می کنند.
و اما آب، آبی که برای غسل، قرار دادهاند، بیچاره نمی داند که
بر کجا بریزد و سرگردان،انگشت حیرت بر دهان گرفته است.
آیا بر آتش دل کودکان ریزد؟
آیا برتن پاک و معصوم تو آرام و صبور فرود آید؟
آه! ای جان، چقدر سنگدلی که هنوز در بدن ماندهای، طاقت را ببین
که چگونه سرگردان و حیران سر به بیابان گذاشته است و دوان دوان
از میان زخمهای علی راه بازمی کند و پا به گریز می گذارد؟!
آه از غربت بی انتهای علی،
آه که چقدر علی مظلوم و تنها مانده است...
غروب خورشید جوان
غروب، بر گستره خانه های ناهموار مدینه، سایه می افکند؛
غروبی سیاه تر و وحشت انگیزتر از پیش، غروبی که رنگ غربت داشت.
داغی که بر سینه تاریخ، حک شد و خورشیدی که تلألو
خویش را از خفتگان تاریکی برچید.
کسی که دریای وجود خویش را بستر پاکیزگی خلایق کرده بود
و خیره در چشمش،آفتاب به نظاره مینشست، راه سفری دور در پیش گرفت.
با هر طلوعش، دنیا از شانه های دردآشنایش سرازیر میشد
و آسمان به زیر گام هایش جا گرفت.
عفت، گوشه نشین مکتب بانویی بود که حتی از نابینا، روی میگرفت.
آری! او که در شأنش چنین سروده اند: «چون نور بود؛
آنسان که برای دیدنش، چشم لازم نیست؛ از این رو بود
که از نابینا هم روی گرفت».
علی خالقی
ما دوستداران و عاشقان تو، ای فاطمه، ای گوهر درخشان هستی،
ای اسوه ایمان و معرفت ای الگوی عفاف و تقوا،
با اشک هامان که زلال ترین گواه عشق ماست،
با تو پیمان می بندیم که چشم از آسمان نورانی ایمان بر نداریم؛
عفاف را از تو بیاموزیم؛ پرهیزگاری و بی رغبتی به دنیا
را در آینه منش تو ببینیم؛ و دفاع از ولایت را از
تو که دمی از پای ننشستی فرا گیریم.
امروز ما جوانان با اشک هایمان با تو پیمان می بندیم ـ
ای گل سرسبد جوانی ها؛ ای جوهره خلقت؛
ای بوی خوش بهشت ـ که دوستدار تو باشیم و به نادانی دلت
را نیازاریم و به غفلتمان آزرده خاطرت نکنیم.
شهادت مظلومانه بی بی دوعالم به آقا صاحب الزمان (عج)
و همه دوستداران اهل بیت(ع) تسلیت باد.