لجه ای از اقیانوس معرفت امام
قال الامام الحسن المجتبی(علیه السلام):
المَسؤولُ حُرّ حَتی یَعِد ، وَ مُستَرِقُ المَسئولِ حَتی یَنجَز؛
امام حسن مجتبی علیه السلام فرموده اند :
انسان تا وعده نداده ، آزاد است . اما وقتی وعده می دهد زیر بار مسؤولیت میرود،
و تا به وعده اش عمل نکند رها نخواهد شد .
(بحار الانوار،ج78،ص113)
فقط خدا می داند که بر حسین علیه السلام چه خواهد گذشت،
وقتی با دیدن کفن خونینت، زخم کهنه دلش سر باز می کند
و داغ سینه مجروح مادرت تازه می شود.
عباس علیه السلام هم اگر زیر بازوی حسین علیه السلام را بگیرد،
باز هم کمرش در مصیبت تو خواهد شکست و قامتش خواهد خمید!
مرثیه خوانی او را از هم اینک می شنوی که با تو زمزمه می کند:
«أأَدْهُنُ رَأسی اَطَیِّبُ مَحاسِنی و رأسک مَعْفُورٌ و أنت سَلیب /
فَلَیْسَ حَریبا مَن اُصیبَ بمالِهِ و لکنَّ مَن دارءَ اَخاهُ حَریب».
«آیا موی سرم را روغن زنم و محاسنم را با عطر، خوشبو کنم،
در حالی که سرت را روی خاک می نگرم
و تو را هم چون درخت شاخ و برگ ریخته می بینم/
غارت زده، آن کسی نیست که مالش را ربوده باشند،
غارت زده کسی است که برادرش را در خاک بپوشاند.»
و بی آن که بخواهی، صحنه ای از کربلا، پیش چشمت می آید
که پس از ده سال عزای دل، محاسن حسین علیه السلام ،
به بوی خون گلوی علی اصغر علیه السلام ،معطر و خضاب می شود
و ناخودآگاه دوباره زیر لب با خود نجوا می کنی
«لا یوم کَیَومک یا اباعبداللّه » حسن جان!
برخیز که تأخیر نابهنگام امشب تو، دریای دل زینب علیهاالسلام را
به توفان بی قراری می کشاند.
او نیز می داند که شب های بقیع، پس از آمدن تو، بیش از پیش، غریب خواهد شد،
اما همین یک امشب را در خلوت دل او باش تا برای آخرین بار،
تو روضه گوشواره شکسته مادر را بخوانی و او با تو هم گریه شود!
اما غریبم! بقیع را ببخش که نه چراغی دارد تا بر مزار خاموشت بیفروزد
و نه می تواند سوگواران داغت را در خود پذیرا شود،
تا زایر بی کسی هایت شوند؛
که اگر بقیع را شمع و زایری می بخشیدند،
قبر بی نام و نشان مادرت، سزاوارتر بود برای زیارت و روشنایی!
اما گویا بر پیشانی تقدیر بقیع،
خطوط غربت، نقش بسته و داغ مظلومیت!
بقیع، از هم اینک، چشم انتظار
وارث اندوه فاطمه علیهاالسلام است!
آه از مصیبت حسن و حال مضطرش
اَحشای پاره پاره و، قلب مکدرش
آن دردها که در دل غمگین نهفتـه داشت
و آن زهرها که در جگر افروخت آذرش
آن طعنهها که خورد ز دشمن به زندگی
و آن تیرها که زد پـس مردن بـه پیکرش
یک لحظه ساغرش نشد از خون دل تهی
بعد شهادت پدر و فوت مادرش
الله اکبر از لب آبی که نیمه شب
نوشید و سر زد از جگر الله اکبرش
ز الماس سوده، رنگ زمرد گـرفت، سیم
یاقوت کرد جزع و چـو بیجاده، گـوهـرش
آهی کشید و طشت طلب کرد و خون دل
در طشت ریخت نزد ستـمدیده خواهرش
زینب چو دید طشت پر از خون، فغان کشید
گویی بـه خاطر آمـد از آن طـشت دیگـرش
چندان کشیده آه که آتش گرفت چـرخ
چندان گریست خون که گذشت آب از سرش
"ادیب الممالک فراهانی"امیری
فعالیتهای فرهنگی- هنری- ادبی- صوتی و تصویری
پاره جگر شقایق
مدینه این شب ها، قلبِ غم زده عالم است.
چشم دل که بگشایی، خاکستر مرگ بر سر و روی مردمانش می پاشد
و در داغ هجران محبوب، روی غمزده احساس را می خراشد.
کاش مثنوی غربتش را ورق بزنی تا تو را هم راز سینه ای کند که
هرگاه در فراق رسول خدا صلی الله علیه و آله ، در تنگنای پرآشوب
روزگار محبوس می ماند، عطر یار سفر کرده را از شمیم بهشتی
پاره جانش حسن علیه السلام می بویید!
بارها از دریچه چشمان غفلت زده مردمش دیده بود که
پیامبر، دو ریحانه آسمانی اش را بر روی پاهای معراج رفته اش
می نشاند و لبان مبارک خود را بر غنچه لب هایشان می گذاشت؛
گویی که گل های بهشت خدا را می بوید و می بوسد.
اگر دل به داغ های سینه اش داده ای، می دانی که در پاره های جگر
کدام شقایق دل سوخته اش متحیر مانده و شادابی و شکوه روزهای
حضور پیامبر را به تنهایی و بی کسی کدام فرزند غریب او وا داده است.
امشب، رد اشک ها را که بگیری، تو را یکسره تا سال های پربهاری
خواهد برد که پاره تن زهرا و علی علیه السلام ، بر پشت دو تا
شده اشرف عالمیان در محراب عبادت، می نشست و خدا می داند
که سجده پیامبرش، به جهت آن طولانی می شد
که مبادا دردانه اهل آسمان آزرده گردد.
امشب، پلک های مدینه تا صبح، میزبان سپیدی بال های
روشن ملائک است؛ خیل فرشتگانی که آمده اند، تک ستاره
جوانان بهشت را بر روی دستان زمین، رصد کنند.
برای تنهایی امام علیه السلام
گاهی نوشتن سخت است و برای از تو نوشتن سخت تر.
نوشتن با کلمات خیس سخت است؛
کلماتی که تکان گریه، لبریزشان کرده است
کلماتی که تاب زندگی کردن بعد از تو را ندارند.
با این همه کلمه، نمی توان تو را نوشت.
نمی توانم از سیره پیامبروار تو بنویسم.
نام تو که می آید، قلم ها بغض می کنند و گلوی کلمات کبود
می شود. نام تو را تنها با غربتی سرخ می توان
بر این صفحه های سفید نوشت.
مرا به تنهایی تو راه نیست. باید از جنس زخم های تو بود
تا به هوای بارانی تو راه یافت.
تنهایی ات را در پیراهنت حبس می کنی
و لبخندت را همپای امامت، فراگیر.
زخم می خوری و مهربانی تعارف می کنی.
کاش همه چشم های جهان یاری ام می کردند
تا شاید بتوانم ثانیه ای از تنهایی ات را
به صلح نامه ای که امضا کردی، بگریم.