رقیه سر را در بغل گرفت و عقده های دل را باز کرد
و هر چه می خواست با سر بابا گفت.
آن شب رقیه علیهاالسلام ، گم شده خود را یافته بود،
اما بی نوازش و آغوش گرم.
پس لب هایش را بر لب های بابا گذاشت و آن قدر گریست
تا جان به جان آفرین تسلیم کرد.
پشت خمیده زینب علیهاالسلام شکست،
رو به سر برادر فرمود:
آغوش بگشا که امانتت را باز گرداندم.