اکنون ابراهیم است و فرزند دلبند او،

فرزند انتظارهای طولانی، میوه دل او، پاره جگر او...

و فرمان حقّ: اسماعیلت را ذبح کن!


اسماعیل را هم‏چون قربانی، به قربان‏گاه ببر،

سرش را بر مذْبَح بگذار، کارد بر گلویش بنه، خونش را

جاری ساز... و بکش، بکش اسماعیلت را...


قربانی کن هر آن‏چه میان تو و حقیقت مطلق است،

به قربانگاه ببر هر آن‏چه را که میان تو و «او» فاصله می‏اندازد.


ای بت شکن تاریخ! اکنون... اکنون، اسماعیل،

فرزند دلبندت را به قربانگاه ببر!
 

ای ابراهیم؛ ای قهرمان توحید؛ ای آزموده؛

ای گذشته از آتش؛ ای برگزیده خدا؛ ای وارث رسالت؛

ای پیامبر پاکی؛ ای رسول روشنی! آنک آخرین آزمون بندگی است.


اسماعیل تو، جاه توست، مال و موقعیت

و مقام و شهرت و قدرت و مکنت توست.


اسماعیل تو دنیای توست و هر آن‏چه در دنیا به آن دل بسته‏ ای.

اسماعیل تو، نفس توست؛ اسماعیل، تویی؛

و تا از میان برنخیزی، به وصلِ حقّ نمی‏رسی.


پیرمرد یک عمر، بار انتظار فرزند به دوش کشیده بود؛

سارا را توان فرزند آوردن نبود.
 

در نشیب حیات، ناباورانه، فرزند را از هاجر جُست،

و شگفتا که یافت؛


و اینک پس از سال‏ها انتظار و رخ نمودن ابرهای تیره نومیدی،

خورشید میلاد اسماعیل، آتش در نهادِ شبستان سرد او نهاده بود.