غروب خورشید جوان
غروب، بر گستره خانه های ناهموار مدینه، سایه می افکند؛
غروبی سیاه تر و وحشت انگیزتر از پیش، غروبی که رنگ غربت داشت.
داغی که بر سینه تاریخ، حک شد و خورشیدی که تلألو
خویش را از خفتگان تاریکی برچید.
کسی که دریای وجود خویش را بستر پاکیزگی خلایق کرده بود
و خیره در چشمش،آفتاب به نظاره مینشست، راه سفری دور در پیش گرفت.
با هر طلوعش، دنیا از شانه های دردآشنایش سرازیر میشد
و آسمان به زیر گام هایش جا گرفت.
عفت، گوشه نشین مکتب بانویی بود که حتی از نابینا، روی میگرفت.
آری! او که در شأنش چنین سروده اند: «چون نور بود؛
آنسان که برای دیدنش، چشم لازم نیست؛ از این رو بود
که از نابینا هم روی گرفت».
علی خالقی