اللهم عجل لولیک الفرج
نگاه میکنم به دستهایم که خالیتر از همیشه آمدهاند!
آمدهاند که بخواهند
بخواهند که بیایی!
به دستهایم نگاه میکنم و به جمعهای فکر میکنم که غروب شد و نیامدی
به جمعهای فکر میکنم که وعده داده شده است.
وعده داده شده که در آن، کسی میآید؛
یک منجی، یک موعود، یک مولا و یک امام!
مولای من!
چقدر جمعه ها را در هوایت نفس بکشم، بی آنکه حضورت را حس کنم؟!
چقدر صبح را با امید آمدنت، چشم باز کنم، امّا...!
که روزها همه مثل هماند ـ هر دو سیاه ـ غروبها و سحرهاش خسته ام کردند.
آقای من!
کدام جمعه، آمدنت را درک میکند؟
کدام جمعه، صبح را از چشمهای تو شروع میکند؟
کدام جمعه، آمدنت را جشن میگیرند؟
تو، رأس کدامین ساعت سبز میآیی؟
کدام ساعت، در تپش عقربه هایش، ظهورت را زنگ میزند؟
کدام دقیقه، با چشمهای تو تنظیم میشود؟
کدام ثانیه، آهنگ گامهایت را شتاب میگیرد؟
آقای من!
این جمعه ها، با گریه هایم آشنایند، امّا با آمدنت غریبه.
این جمعه ها، گریه هایم را شنیده اند و اشکهایم را دیده اند؛
اشکهایی که بیتو، تمامی ندارند.
هر روزم بی تو بارانیست و چشمهایم جز اشک، واژهای را درک نمیکنند،
امّا...مولای من!
میترسم!
میترسم از اینکه این اشکها، عادت چشمهایم شوند و این گریه ها، که برای تواند.
آقای من! این اشکها، آبروی منند و اعتبار من.
با گریه نامه ها که نوشتم، نیامدی
ترسم از اینکه گریه شود عادتم، بیا!
امیر اکبرزاده