آفتاب کلام حضرت بقیّةاللّه(ع)
السلام على ابى الفضل العباس بن امیرالمؤمنین،
المواسى اخاه بنفسه الآخذ لغده
من امسه الفادى له الواقى الساعى الیه بمائه المقطوعة یده،
لعن اللّه قاتله یزیدبن رقاد الجهنى و حکیم بن الطفیل الطائى.
حضرت مهدى عجل الله تعالی فرجه شریف در زیارت ناحیه،
خطاب به عموى شهید خود حضرت ابوالفضل(ع) مى فرماید:
سلام بر ابوالفضل عباس، پورِ امیرمؤمنان(ع) کسى که:
جان خود را نثار برادرش کرد،
دنیا را وسیله آخرت خود قرار داد،
فداى برادرش شد،
نگهبان بود و سعى بسیار کرد تا آب را به لب تشنگان برساند،
دو دستش در جهاد فى سبیل اللّه قطع شد،
خداوند قاتلان او یزید بن رقاد و حکیم بن طفیل طائى را لعنت کند.
بطل العلقمى، ج 2، ص 311؛ مولد عباسبن على(ع)،
ص 98؛ العباسبن على، ص 41 – 42
تاسوعا یعنی عباسِ علی.
عشقِ عباس به مولایش فقط حسی برادرانه نبود
عشقی خدایی بود.
تاسوعا! چه دیر می گذری!
یارانِ عاشق تاب ندارند، کمر خمیده ی حسین را
پس از عباس نظاره گر باشند و اشک و آه زینب را ببینند
و فغان کودکان و طفلان را بشنوند.
عباس عاشق ترینِ یاران، به حسین بود و عجب نیست
که نام تاسوعا با نام او عجین است.
امروز، از سوی دشمن برای یارانِ حسین امان نامه می آید
و امشب حسین به یارانش می فرماید
تا دیر نشده جان خود را برداشته
و به سلامت از این دشت بیرون روید.
اما یارانش بی صبرانه به انتظار شهادت،
لحظه شماری می کنند
و خنده ی شیرین حسین، نشانه ی رضایت اوست
که به چنین اصحابی می بالد.
یاران، چه مشتاق به فردا می نگرند
و اهل خود را به صبر و اطاعت خدا می خوانند
و دست نوازش بر سر طفلان خویش می کشند
چرا که خوب می دانند تاسوعا مقدمه ای است
برای عاشورا چنان که نبرد عباس مقدمه ای بود برای رزم حسین.
تاسوعا! می بینی بچه ها چقدر مضطربند؟!
شاید می دانند که امروز آخرین نگاه های پدران خویش را می بینند
و درگرمای آغوش آنان طعم محبت را می چشند.
سکینه، بارها و بارها به آغوش پدر پناه می برد
و رقیه از دامان حسین جدا نمی شود
و زینب چه حرف ها که از برادر نمی شنود
و می داند که باید صبور باشد،
چنان که مادر به او گفته بود و پدر به او سپرده بود
و حسین بارها برایش همه چیز را تفسیر کرده بود.
آری! تاسوعا یعنی عشق
و عشق یعنی عباس علی.
الهام موگویی
تمام دنیا دستهایت را میشناسند.
تو را همه با دستهایت میشناسند.
دستهایی که دستان خداست
و از آستین رشادت و شهادت و مهر تو بیرون آمده.
همان دستهایی که دستان پر سخاوت دریاست
و تمام آبهای دنیا را شرمنده خویش کرده است.
دستهای تو را نمیشود نادیده گرفت؛
چون دستان خدا فراتر از همه دستهاست.
هر که با دستهای تو بیعت کند،
دستان خدا را در آغوش گرفته... .
دستهایت، آیینه دستان پر پینه مردی است
که تمام هستی در دست ولایت اوست.
مردی که سالیان سال نان بینوایان را بر دوش میگرفت
و بر در خانههای شان میبرد و سفرههایشان را نمک گیر خویش میکرد.
تو فرزند دستهای حیدرى. مردی که ذوالفقار را در دست داشت،
ولی هرگز دانه جوی را به ستم از دهان موری باز نگرفت.
پس از دستان او که نانآور خاک بود،
دستهای تو آبآور زمین شدند. دستان تو ساقی روزگارند.
دستهایت، برکت عشق را در سفرههای عاشقان مینهند.
اینک نان و خرما نه، که از تو آب حیات میطلبیم،
آب مراد... . از تو عافیت میخواهیم.
از دستهای توانگرت، سعادت میخواهیم ای مرد!
کاش دستهای تو تمام ابرهای سیاه ستم را از آسمان دنیا فراری دهند.
کاش دستهایت به یاری انسان برخیزد
و او را وارث صلح و آشتی کند.
سودابه مهیجى
عباس یعنی شمع جمع هاشمیون
عباس یعنی ماه بین فاطمیون
عباس یعنی شیر یعنی شیر حیدر
عباس یعنی کربلا را میر لشکر
عباس یعنی حیدری دیگر به پیکار
عباس یعنی میر و سقا و علمدار
عباس یعنی شاه بیت شعر ایثار
عباس یعنی میر و سقا و علمدار
عباس یعنی نور مصباح هدایت
عباس یعنی کشته ی راه ولایت
عباس یعنی شیرمرد از خُردسالی
عباس یعنی زاده ی مولی الموالی
عباس یعنی ماه شب های مدینه
عباس یعنی آرزوهای سکینه
عباس یعنی دست، دست حیّ داور
عباس یعنی خون ثارالله اکبر
عباس یعنی مظهر کل حقایق
عباس یعنی باب حاجات خلایق
عباس یعنی لاله ای در چشم صحرا
عباس یعنی شعله ای در قلب دریا
عباس یعنی لنگر فُلک ولایت
عباس یعنی جلوه ای تا بی نهایت
عباس یعنی عاشقی بی دست و بی سر
عباس یعنی کشته ی صد پاره پیکر
عباس یعنی باب، باب الله اعظم
عباس یعنی غیرت الله مجسم
خجل از روی ماه
پنداری دروغ نیست که بگوییم او مادری دلاور و پاکسرشت
به پاکی فرشتهها داشت. لافی گزاف نیست که بگوییم پدرش علی نام داشت
و بردن این نام کافی است تا بدانیم از نسل کیست؟
جنت و رضوان و حور و کوثر، همگی آیت و
نشانهای از خوی وی است.
او آبشاری است که از کوهی استوار چون على، در طبیعتی
چون امالبنین جاری شد و در سرشاری از عطش سوخت.
قهرمان نهر علقمه که شمس و قمر از نور جمالش خجل میشوند،
افسانه و اساطیر نبود؛ مردی بود که مثل یک عَلَم هیچ وقت بر زمین نماند.
لقب «اَسَدُ الله الْغالِبْ» را چون علی بر او نهادند تا دوباره
حملههای حیدری در میدانها تکرار شوند و هنوز بعد از این هم
ه سال، زیر نور مهتاب، چهرهاش در زلالی آب میلرزد؛
گویی تنها بعد از خدا از آب میترسد.
مردی که افسانه نیست.
فاطمه بهبهانى
اى خوشترین بهانه ماندن
و ابوالفضل ... آه از این برادر، مى بینى اش و زیر لب زمزمه مى کنى:
- حیدر کرار! على دوباره! تو پدرى یا برادر؟!
مىبینى اش که چه جسورانه بر قلب سپاه دشمن حمله مى برد
و چه زبونانه از مقابل تیرش یا مى گریزند، یا بر زمین مى ریزند...
عباس! عباس! عباس! چه مى کنى تو با من؟
اى آیینه دلم، تکیهگاه وجودم، آرام جانم عباس، چه پر شکوهى تو!
از این جانب که بر مبارزه ات مى نگرم.
مهربانم!
چرا اینچنین در میان جبهه نیز، نگاهت را بین من و آن دژخیمانى
که اکنون به محاصره ات داشته اند، به تساوى تقسیم مى کنى؟
مى خواهى دلم را به آتش بکشى؟
خوش بسوزان که قهرمان عشقى.
به هر نگاه، لطفى و هر بار، رازى و مى دانم که سرشار از نیازى ...
تو هر لحظه اذن شهادت مى طلبى!...
باز مى گردى، نگاه کودکان را تاب نمى آورى.کافیست چشم تو با چشم اهل
حرم تلاقى کند، نگفته همه چیز را مى خوانى. مشک خالى آب برمى دارى،
به نزدم مى آیى و اذن رفتن مى طلبى.
- برو عباسم!...
و تو مى دانى که رفتن عباس به سوى آب، به سوى آب، به سوى آب...
جواز ظاهر، کسب وصال «زهرا» است. تو مى دانى که عباس نمى تواند نرود!
او نمى تواند بماند!... به نگاهى مهربان و تحسینى شاکر، رخصتش مى دهى
و حال آنکه مى دانى سرانجام این رفتن چیست.
گویا از آن روز که دشمن، حق ارث «فدک» را بر «زهرا» قطع کرد،
منع مهریه مادر نیز بر او و فرزندانش امضاء شد.
تمام آبهاى روى زمین مهریه «زهرا» بود. و اکنون زبونترین نامردان
دوران، با تحریم آن بر آل نبوت و امامت، در مقابل جرعها ى از همان هدیه الهى،
زمین را از خون فرزندان زهرا، سرخ و گلگون مى ساختند.
و لحظاتى بعد، شد آنچه که تو از ازل مى دانستى. اما در این لحظه، دیگر
نمى دانستى که زینب را پس سر دریابى یا ابوالفضل را در پیش رو ..
. که ناگاه از میان معرکه شنیدى که:
- برادرم حسین! برادرت را دریاب!
بى درنگ به سویش تاختى، آنچنانکه تکلیف سپاه دشمن شد که هر که را
آرزوى بقاى جان است، از تیررس چشم حسین بگریزد که اکنون بر موانع
بین حسین و ابوالفضل، تنها لبه شمشیر او حکم مى کند!
... این نخستین بار بود که عباس، تو را «برادر» خوانده بود.
همیشه به نامهاى «سیدى» و «سرورم» خطابت مى کرد.
وه که چه لطافتى بود در این آخرین نداى عباس!...
این عشق چه شورى در دلت بپا مى کرد!
ندا زدى که:
- آمدم جان برادر! عباسم، جانم، جانانم!...
و آنگاه که بر بالین هزار زخمش حضور یافتى و در آغوشش گرفتى،
وه که چه صحنه اى بود یکى شدن عاشق و معشوق!
اینک، همه عرش و کرسى نیز به نظاره بودند. چه کسى مى توانست بازیابد
که از این دو کبوتر عشق، کدامین عاشق است و کدام، معشوق!
آنجا که هیچ واژه اى نمى تواست مهر و وفا و مردانگى و تعهد
و تحسین و تشکر را معنا کند.
آنجا که تنها اشک، سخنگوى جاسوزترین عشقها بود.
شاید غیر از خدا، هرگز کسى ندانست که در آن آخرین لحظه ها،
بین شما دو برادر، چه سخنها رفت;
اما شنیدند که تو از او پرسیدى که:
- عباسم، چه شد که این بار مرا به نام «برادر» خواندى؟
و پاسخت داد که:
- سرورم! آنگاه که مجروح و بى بال، از اسب به زمین افتادم،
به یکباره مادرم «فاطمه» همو که از آغاز - به عشق و ادب - جز
«مادر» او را ندانسته ام، در برابرم فریاد زد:
- پسرم، عباس!
جان برادر، به حق او که دیگر تاب ماندن ندارم.
شوق وصالش، آتش به جانم مى زند. مرا بحل تا بروم، به بوسه وداعى،
جانم بستان و به پیشگاه مادر عطا کن. برادر، اذن وصالم ده!
و شاید تو، به لطافتى ملیح و لبخندى شیرین اما آمیخته به هزار اشک
وداع، حق لطافت رابتمامت رسانده و گفته باشى که:
- در وصال «زهرا» بر ما سبقت مىگیرى؟!
اما بىشک، او تو را گفته است که:
- تو سید منى، در دنیا و آخرت!
و تو مىدانى که عباس «راز» را فهمیده است.
تشنگى همه، «عشق» بود.
آب، همه بهانه بود، «مقصود، وصال «زهرا» بود...»
عمو آب!
تاسوعا یعنی عباسِ علی. عشقِ عباس به مولایش فقط
حسی برادرانه نبود عشقی خدایی بود.
تاسوعا! چه دیر می گذری!
یارانِ عاشق تاب ندارند، کمر خمیده ی حسین را
پس از عباس نظاره گر باشند و اشک و آه زینب را
ببینند و فغان کودکان و طفلان را بشنوند.
عباس عاشق ترینِ یاران، به حسین بود و عجب نیست
که نام تاسوعا با نام او عجین است.
امروز، از سوی دشمن برای یارانِ حسین امان نامه می آید
و امشب حسین به یارانش می فرماید تا دیر نشده جان خود را
برداشته و به سلامت از این دشت بیرون روید.
اما یارانش بی صبرانه به انتظار شهادت،لحظه شماری می کنند
و خنده ی شیرین حسین، نشانه ی رضایت اوست
که به چنین اصحابی می بالد.
یاران، چه مشتاق به فردا می نگرند
و اهل خود را به صبر و اطاعت خدا می خوانند
و دست نوازش بر سر طفلان خویش می کشند
چرا که خوب می دانند تاسوعا مقدمه ای است
برای عاشورا چنان که نبرد عباس مقدمه ای بود برای رزم حسین.
تاسوعا! می بینی بچه ها چقدر مضطربند؟!
شاید می دانند که امروز آخرین نگاه های پدران خویش را می بینند
و درگرمای آغوش آنان طعم محبت را می چشند.
سکینه، بارها و بارها به آغوش پدر پناه می برد
و رقیه از دامان حسین جدا نمی شود
و زینب چه حرف ها که از برادر نمی شنود
و می داند که باید صبور باشد،
چنان که مادر به او گفته بود و پدر به او سپرده بود
و حسین بارها برایش همه چیز را تفسیر کرده بود.
آری! تاسوعا یعنی عشق
و عشق یعنی عباس علی.