زینب علیهاالسلام برخیز!
ای گل بوستان ولایت! برخیز و بار دیگر علی وار علیه السلام
بر زلف اندیشه و سخن شانه بزن و آتش خطبه هایت
را نیز بر خرمن یزیدیان زمان ما بزن.
ای مادر صبر و ای اساس عفاف!
برخیز و به جان بی رمق مسلمانان، با گوارای
کلام و عصاره پیامت، روحی تازه ببخش.
زینب، ای زبان علی در کام!
و ای استمرار ناله های زهرا در بیت الاحزان هستی!
برخیز و با ما سخن بگو
ای قهرمان داستان کربلا!
بر تن زخمی عدالت، مرهمی نِه و تیر نظم نوین جهانی
را از پر و بال شکسته آزادی و انسانیت بیرون کش.
ای خواهر «تنهاترین سردار»!
می دانم که آسمان دلت در کنار حسن علیه السلام ، خون گریه کرد؛
ای شاه بیت غزل عارفانه و عاشقانه نینوا!
بخوان که: کربلا می مرد اگر زینب نبود!
کربلا، چراغ در دست راه افتاده است.
خداحافظ ای ام المصائب
خداحافظ، ای زخم های دلت یادگار نینوا!
دیگر امشب به مرور خاطرات سرخ پرپر
شدن کبوتران نخواهی پرداخت؛
که تو نیز کبوترانه کوچ خواهی کرد تا
به کاروان آسمانی حسین بپیوندی.
زمین، چه عرصه تنگی برای پاره های دل فاطمه و علی بود!
گرچه از همان روز که رأس حسین را بر نیزه ها بردند،
بهانه های زندگی ات، به پایان رسیده بود.
مگر گل های چیده وجودت ای ام المصائب،
چقدر می توانستند در آب دیدگانت، زندگی را ادامه دهند؟
از امشب، اشک های فراق یوسف تو، بر دامن پیراهن
خونینشسرریز خواهد شد و زمینیان، داغدار
جای خالی تو خواهند بود.
رزیتا نعمتی
خداحافظ، کربلایی خاتون!
خدا حافظ ای پنجاه و... این همه سال در بدری!
خدا حافظ ای پنجاه و... این همه سال شبانه های زخمی!
خداحافظ ای پنجاه و... این همه سال خستگی ممتد!
خداحافظ ای تا ابد چلّه نشین کربلا، پرستوی زخمی خانه به دوش!
و خدا حافظ ای خاتون غم ها، زبان ناطقه بنی هاشم،
کانون وفا، حیدر ثانی، ای ام المصائب، زینب!...
امشب را سبک تر سفر می کند و سنگینی بار رسالت
خود را بر شانه های زمین می سپارد؛
آن سان که از آن موقع، شانه های زمین، در هر بهاری زخم
بر می دارد و از دل زمین، گل های سرخ رنگ می روید.
لاله، پلاک رنگین کربلاست و رسالت زینب، رساندن
کربلا به مقصد است.لاله، دل پاره پاره شبگرد نینواست.
لاله، دل خون شده زینب است.
بگذر ای مرگ برادر بر دوش
بگذر ای درد سراسر بر دوش
بگذر ای کرب و بلایی خاتون
سینه زخمی مادر بر دوش
بگذر ای مردتر از هر کوفی
بگذر ای پرچم حیدر بر دوش.
مژده باد تو را، زینب!
که دیگر فردایی نیست، این شام غریبان آخرینِ تو
را که کوفیان، خاکستر بر سرت بریزند و بر
اشک های جانسوز کودکان، نیشخند بزنند.
مژده بادت که دیگر، زنان قبیله تاریکی،
بر مظلومیتت کِل نمی کشند!
خاتون!
دیگر راحت شدی و غم فردا را نمی خوری که سر خورشید
را بر نیزه ها ببینی و از سوز جگر، سر بر محمل بکوبی.
خانم!
نمی دانم که این دریای صبر را از کدامین آب
حیات سر کشیده ای که صبر هم در مقابلت زانو زد.
اما سرانجام بعد از پنجاه و چند سال، مقنعه مشکینی را از
سرت برداشتی و با لباس سفید به خانه ابدی ات رفتی.
ابراهیم قبله آرباطان
نشسته بود تا کاروان بیاید و او چند بیت از شعرهایش را بخواند و با
همه بزرگان شهر، پیروزی اش را جشن بگیرند.
جامع اموی، مسجد بسیار باشکوهی است؛ جان می دهد
برای اینکه یک عده اسیر را بنشانی و گوش تا گوش شبستان،
بزرگان را سر پا نگه داری و برایشان سخنرانی کنی.
یزید هم به تمام اینها فکر کرده بود؛ به همه چیز، به جز زینب(س).
درست وقتی یزید داشت در باب شجاعت خودش و پدرانش سخن پراکنی
می کرد و با خیزران به لب و دندان امام حسین(ع) می زد، زینب(س) برخاست:
چه خیال کرده ای یزید؟! گمان می کنی چون زمین را بر ما تنگ کردی
و ما گرفتار تو شدیم و ما را همچون اسیران از شهری به شهری آوردی،
این از خواری ماست و بزرگواری تو؟! کجا با این شتاب؟! آهسته تر یزید!
البته این افعال بعید نیست از جماعتی که جگر برگزیدگان را به دندان
کشیده باشند و گوشت تنشان از خون شهیدان روییده باشد! چرا چنین نکنی؟...
تویی که ریشه مان را بریدی و خون فرزندان محمد(ص) را به خاک ریختی
و یاد پدرانت کردی و به گمانت آنها را فراخواندی.
پس به زودی به آنان می پیوندی و به عاقبت آنها دچار می شوی
و آرزو می کنی ای کاش لال بودی و آنچه گفتی، نمی گفتی و
کاش فلج بودی و آنچه کردی، نمی کردی.
افسوس! که اینک چشم ها گریان است و سینه ها سوخته.
خدا بر بندگان خود ستم نمی کند. من شکایتم را به سوی خدا
می برم و اوست پناه من و اوست وکیل من!
مجلس به هم ریخت.
زنی اسیر اینگونه در برابر یزید قد علم کرد.
زینب را در کوفه «عقیلة بنی هاشم» صدا می زدند.
آن هم در دوره ای که بسیاری از عرب ها
فکر نمی کردند زن ها هم عقل داشته باشند.
محمدکاظم بدرالدین