غربتِ پیوسته پرستوها
اشک های «قم»، به خیابان های اندوه می ریزد.
همراه با متونِ فقاهت، پسکوچه های ماتم، نوحه می خوانند.
بانویی از جنس بهار، کوچ می کند و پرستوها را در غربتی پیوسته می گذارد.
روحِ آینه، چهره غم آلودی به خود می گیرد.
آسمان، راهِ «بیت النور» تا «حرم مطهر» را آه می کشد.
استقامت، دست به زانو می رود. غم های «مسجد اعظم»
متصل به ابدیت می شوند.
نگاهِ مرمرینِ مسجد «بالا سر»، اشک می تاباند و مفاتیح.
سجایای آب، داغدار شده اند.
آسمانِ سوگ، اقتدا کرده است به مه پاره ای از
سلاله پاکِ محبّت، بانوی نیایش های پر تپش.
از زیاتنامه گل، درد می چکد.
در محیطی از نور، به شست وشوی روح آمده ام؛ کنار درگاهِ تهذیب.
دستِ احساس به «آستانه» شکفتن می رسد.
اینجا حجمِ سردِ شب، مطرود است و دل
در محوطه درخشان شکوه، قدم می زند.
چشم ها را از کنار حوضِ روشنایی گذر می دهم.
غزل، کفش های بی قراری را از پا درمی آوَرَد.
لحظه های ناآرام زندگی، روبه روی ضریح که
می رسند، سلامِ احترام می دهند.
در حَرَم، فرصت های دعا، نور را به تاریک خانه هایِ قلب می فرستند.
قنوت می گیرم و شکوفه های احتیاج، در دستان من است.
کرامت، چشمانِ دقایق را پُر می کند
و بانوی روز، پرتو افشانی می کند.
محمدکاظم بدرالدین