آیه های انتظار





پیشواز آفتاب




خیال می کردم تنها من به هوای تو این همه راه آمده ام در این برهوت.
انگار شهر خالی شده از مردم.

هر که را می بینی، شاخه سبزی، گلی به نشانه طراوت قدومت
به دست گرفته و خودش را در جاده تماشای تو انداخته است.


مردمی که سال ها از مصاحبت خورشید محروم مانده اند،
حالا برای زیارت آفتاب شما لحظه شماری می کنند.


این پیرمرد را نمی دانم چه کسی خبر کرده که این چنین جاده، زیر پای لغزانش
تسلیم راه شده.این کودکان پا برهنه و شاد و حتی زنانی که کَس دیگر را
هم در وجودشان به پیشواز شما آورده اند را نمی دانم چه کسی خبر کرد.


هر چه هست، این مردم به راز بودن شما و پدرانتان واقف تر از
دیگرانند.
انگار آنها بهتر دلیل وجود شما را درک کرده اند که این
چنین جای خالیِ تان در طول مسیر کهنه تاریخ، آزارشان می داد!


و حالا که به شما رسیده اند، نمی دانند چگونه این
شوق و شورِ دیدار را به پایتان بریزند.


بی خود نبود در طول سفر، یاد شهر ما، میهمان لحظه های
شما شده بود و سراغش را می گرفتید؛


حتماً از تپش این همه قلب در احساسات این سرزمین خبر داشته اید.
به هر حال، این زمین جان گرفته از عطر نَفس تان،اگر چه هنو
ز فرسنگ ها میان حضور شما با او فاصله نشسته است،


امّا همین خیال که شما را زیارت خواهد کرد، او را بهشتی تر
می کند؛ زمینی که قرار است سال ها مادر گام های
دوستداران شما باشد، زمین قم.

سید حسین ذاکر زاده


ارسال شده در توسط محب مهدی