غم هم... آه! چه بگویم از غم های بی کران تو ای پیشوای غریب!؟
گفتم: غریب؟
چه کنم که حروف، غیر از این توانی برای
بیان حال تو ندارد؛
وگرنه کجا با یک کلمه می شود به عمق غربت تو رسید؟
حال تو را چه کسی جز خدای تو می داند؟
تو حتی در میان اهل خانه خود غریب بودی و
نگاه غمگینت را حتی از همسرت می پوشاندی.
دلت شده بود خانه دردهای نگفتنی.
جز به خواهرت، به چه کسی می توانستی اعتماد کنی؛
آن گاه که ظرف طلب کردی برای فوران درد این سال ها؟
سال ها بود زهر در کام داشتی و دم برنمی آوردی.
سال ها بود به هر بهانه ای راه خانه مخفی مادر را پیش
می گرفتی و زائر شبانه اش بودی، دردت را به خاک او که
نمی گفتی دیگر چه کسی می توانست مرهم زخم هایت باشد؟
سال ها بود حتی برای زیارت مزار جدت باید از
ازدحام نگاه های مرموز و پرکینه ای عبور می کردی
و خود می دانستی معنی آن نگاه ها را.
سال ها بود پشت صبر را به خاک رسانده بودی
و طاقت برایت شده بود لهجه هر مصیبتی.
با این حال، هر که از هر کجا بی نصیب می ماند، راه خانه تو
احاطه اش می کرد و ناگاه، خود را جلوی دروازه کرامت تو
می دید و بی پروا طلب می کرد حاجتش را.
آخر می دانست کریمی و به این صفت از همه به جدت
شبیه تری؛ حتی چهره نورانی ات، همه را مسافر
روزهای خوش مدینه با رسول می کرد.
از کوچه که می گذشتی، هر کس به بهانه ای در مسیر راهت
می ایستاد تا لحظه ای، جلوه ای از بهشت را در سیمای ملکوتی تو
ببیند و تو با آن لبخند بی ریا و مهربانت به او سلام کنی؛
درست مثل جد بزرگوارت.
با این همه، تو در شهر خودت هم غریب
بودی و در خانه ات و در میان دوستان.
حالا چگونه می شود این همه غربت را با یک کلمه تصویر کرد