باغبان آمد سری بر باغ زد
شوربختی را نمک بر داغ زد
از جَنان تا رو به سوی باغ کرد
دشت را چون لاله ها پر داغ کرد
مادرش آمد برای دیدنش
دیدنش، بوییدنش، بوسیدنش
آمد اما طاقت دیدن نداشت
رفت و باغ خود به بلبل واگذاشت
بلبلی دلسوخته جان سوخته
آشیانش همچو بستان سوخته
کرد با شمعِ دل خود جستجو
خاک را با یاد گل می کرد بو
تاب دیگر در دل بلبل نبود
بوی گل می آمد اما گل نبود
ناگهان از زیر شاخ و برگ ها
آمد این آوا که این سویم بیا
آمد و زد شاخه ها را برکنار
تا که شد گمگشته ی او آشکار
یافت آن گل را ولی پرپر شده
پاره پاره پیکری بی سر شده
گل ولی از بس به خون آغشته بود
یاس بر لاله مبدل گشته بود
گفت آیا یوسف زهرا تویی؟
آنکه من می جویمش آیا تویی؟
ماند از یوسف به جا پیرهنی
از تو نه پیراهن است و نه تنی
ای همه گل ها به نزدت کم زخار
زخم تو چون داغ زینب بی شمار
پای تا سر غرق در خونی چرا؟
آفتاب من شفق گونی چرا؟
جای سالم از چه در این جسم نیست ؟
باقی از این جسم غیر از اسم نیست
گر چه سر تا پای تو بوسیدنی است
بهر من جایی برای بوسه نیست
ای که نامت جان به عیسی می دهد
قتلگاهت بوی زهرا می دهد
گریم و پرسی اگر از سرگذشت
در غمت ای تشنه آب از سر گذشت
آنچنان شد دیده ی من اشک ریز
کز غمم شد چشم دشمن اشک ریز
عاشقان را بعد از این آوازه نیست
در کتاب عاشقی شیرازه نیست
انسانی