از آن، بیرق سرخ جهاد به دست های حیدری زینب سپرده شد.
امان از حیرانی و سرگردانی عصر عاشورا؛
نمی دانم بر زینب چه گذشت که آن شب، نماز شب را نشسته خواند؟
زینب، کاری حسینی کرد و انقلاب حسین ع) را، جهانی و جاودانه.
از زینب چه بگویم؛
عرفان زینب تا آنجاست که وقتی پیکر پاره پاره حسین
را بر دست می گیرد، سر به آسمان برمی دارد که:
«خدایا! این قربانی را از ما خاندان بپذیر!»
این بانوی صبر و حماسه کیست؟
بانویی که با کلامش چنان آتشی در خرمن یزیدیان
افکند که هستی شان یک سره بر باد رفت.
بانویی که صدای گام هایش و جلال کلامش، خاطره
علی بزرگ را در یادها زنده می کرد.
سری که زینب بر چوبه محمل کوبید، زیباترین عشق بازی این خواهر
داغ دیده است که آدمی را در حیرت فرو می برد؛
او که منزل به منزل, سر حسین را بر نیزه می دید و می سوخت؛
او که به جای همه تازیانه می خورد و بی واهمه در برابر دنیای همه یزیدها می ایستاد.
از خون، حجاب صورت خود کرده یا حسین!
جز خواهرت که دیده به عفت، زن این چنین؟
پس از حسین، کربلایی دیگر در رکاب زینب آغاز شد.
یزیدیان گمان می بردند کار حسین را تمام کرده اند، بی خبر
از اینکه زینب، وارث حسین است.
عصر عاشوراست.
صدای چکاچک شمشیرها و هیاهوی تیرها و سنگ ها،
جای خود را به غارت خیمه ها داده است؛
آن هم در سایه شعله های آتش.
حسین و یارانش هر یک در گوشه ای از دشت، بی سر
در خاک و خون خفته اند. شهیدان, دیگر تشنه نیستند.
چه بد مردمی بودند که قدر یوسف خود را نشناختند
وبا او کردند آنچه نمی باید!
مگر حسین، زینت دوش نبی و پاره تن فاطمه نبود؟!
مگر عباس، نور چشم علی و ماه بنی هاشم نبود؟!
مگر زینب، ناموس خدا نبود؟!
چه بر امت پیامبر آخرالزمان رفته است که فرزندش را با لب تشنه
در میان دو نهر آب سر می برند، بی آنکه آب از آب تکان بخورد؟!
بگذار تا وقتی دیگر که هر روز عاشوراست