«یاسین من»




غروب، در نفس گرم تو آرمیده است ای آسمان‏ نشین!

به زلالی آینه ‏هایی که در غربت، به کام سنگ در می‏آیند!

من در عجبم تو ای بغداد!

چگونه تاوان این گناه را خواهی داد که آسمانِ غرق در اندوه، تو

را نفرین می‏کند و کوچه‏های زخم دیده، بی‏لیاقتی تو را قهقهه می‏زنند.

مظلوم من! دل کدامین یاسمین، از غربتت به درد آمد که این‏چنین،

به خاکیان پشت کردی و آسمان نشینی را پیشه؟


یاسین من!

مفسران نگاهت، قاصدک‏ه ای پژمرده در باغ هستی‏ اند.

ای ستودنی!

مدینه ‏ی فاضله ی چشم‏هایت را، جایگاهی است والا. ...

و من، مدینه را، این غربت همیشه جاری را، در اندوهی مطلق

به فرزندت علی می‏سپارم.


اکنون دستان آسمان چتری می‏شود که صبح را ارزانی بهشت

و آتش سینه‏ اش را ارزانی «ام‏الفضل»، و آسمان، این بلند همیشه،

غربت تو را در خون خواهد گریست و در ماتم تو، قرن‏ها بر

زمین، این خاکی ناشایست، خیره خواهد ماند.

ای دست‏هایت به نور بهشتی آغشته و آیه آیه رحمن در خونت جاری!

چگونه می‏شود غربتت را در واژه ‏ها به تصویر کشید؟

چگونه شامگاهان، در غربتت اشک بریزم؟

«ام‏الفضل»، در حریم تو یک زن بود و آسیه در خانه‏ ی فرعون،
زنی دیگر.

کدامین زخمت را بسرایم ای ستاره‏ ی فروزان بهشتی!.

آسمان نشین من!

تو نیستی امّا ...