میآیی؛ با بهار
میآیی؛ با خنکای نسیم امید، از روضه رضوان وجودت.
میآیی؛ با سبد سبد ستاره که در آسمان نگاهت سوسو میزند.
میآیی؛ با ردای سیادت بر دوش، پرچم ولایت بر دست و
هشتمین خورشید هدایت که از افق نگاهت، طلوع کرده است.
میآیی ای مسافر غربت! ای غریب آشنا!
ذیقعده، تمام قاصدکهای خوش خبرش را پرواز داده است.
یازده خورشید را به غروب سرخ نشانده، یازده روز را
صبورانه در شب به انتظار نشسته است.
طاق زیبایی را به هزاران ستاره، آذین بسته، تا آسمان و