«غربت سحر»
میدانم، در این سالها وقتی اذان میگفتم
خانه ای نمیماند در کوفه، مگر آنکه صدای مرا میشنید.
حالا هم میخواهم اذان بگویم.
کوفیان، بشنوید؛ دیگر این صدا نخواهد پیچید در شهر سیاهتان.
گوش فرا دهید، ای شما که گوشهاتان همواره کر بوده است.
امشب علی میخواهد روایتگر خون خود باشد در محراب.
گوش فرا دهید کوفیان! این چه غوغایی است خدایا
که از در و دیوار مسجد بلند است؟
آسمان و زمین چرا التماسم میکنند؟
هرچه آماده تر میشوم به تکبیرة الاحرام، چرا
صدای شیونشان بالاتر میرود؟... گریز از قضا ممکن نیست...
الله اکبر... و حالا سکوت نبض زمین و زمان.
نگاه در و دیوار، خیره به محراب است.
حالا رکوع و صدای آه جانسوز باد؛
اما نه، شور تضرع و زاری بالا گرفته است.
کائنات به هراس آمده اند؛
چرا که گاه سجده نزدیکتر میشود.
پیشانی ام بیقرار خاک است. باید رستگاریام را جشن بگیرم؛
پیشانی ام سیراب خون فرق سرم میشود.
خاک و خون به هم آمیختند در محراب نمازم.
خاک برمیگیرم و به زخم سرم میریزم که تو ای صاحب
محراب، از خاک خلق کردهای، به خاک برمیگردانی
و از خاک بیرون میآوریمان، بار دیگر.
رستگارم حالا که امر خدا رسید و راست شد وعده رسولش.
انگار زمین هم با شور من همراه شده است و آسمان نیز؛
جبرئیل سوگند میخورد که «بدبختترین اشقیا، علی مرتضی را شهید کرد.»
خروش جبرئیل! چون صدای اذان من، به گوش تمام کوفیان رسید.
حالا زنان و مردان، سرازیر مسجد شده اند.
شاید چهره بیرنگم، آنها را اینگونه به وحشت انداخته
است که کلامی حتی نمیگویند.
تنها شیون است که از نای همیشه خاموششان خارج میشود.
خدایا! در این لحظهها چرا گونهام خیس میشود...
اشک است شاید... آری اشک...
مزین به رایحه دیدگان پسرم حسن.
فرزندم چرا اشک؟ اکنون پس از سالها فراغ، جدت
و مادرت زهرا را ملاقات خواهم کرد.
چرا اشک؟ موسم دیدار است.
گریز از قضا ممکن نیست... بگوییدش، علی آرام میگیرد.
بگوییدش، موسم دیدار است و نشانه اش... و نشانه اش،
غربت این سحرگاه.
نگذارید زینب اشکتان را ببیند!