سحر، آنگاه که با تیغ رخشان خود در پردهی سیاه شب شکاف اندازد و به روشنای خیرهکنندهی خود نازد پنجرههایی از بهشت بر مردمان باز شود و دست نیازمند مؤمنان به درگاه خدای بیمثالشان دراز
سحر، آنگاه که برکت از آسمان میبارد و بذر عشق را در نهاد مردمان میکارد دلسوختگانِ تشنهلب که در شوق لقای دوست میسوزند چشم به آسمان میدوزند و رحمت میخواهند
سَحرآفرینا ! مرا هم از خجستگی سحرگاهان بهرهای!
پرتو نورگستر سحر تا سویدای دل عاشقان میدود و شعاع روشنگر آن تاریکای جان آدمیان را روشنی میدهد امروز دلم در انتظار تابش نوری دیگر است که از برکت سحر خیزد و با نهادِ جانم آمیزد
در چکاچک عقل و دل، دوم را برگزیدهام و خود بدان سپردهام دلم فرمانفرمای وجودم شده است و حاکم بیبدیل تار و پودم آن چه از برکتهای سحری برانگیختهای و آبشاری از آن را بر دلم ریختهای پایدار ساز و بندبند کیانم را بر همان روال انداز
ای که دلهای عارفان با نام تو رنگ و جلا گیرد و شمع جانهاشان از سرچشمهی نور تو صفا پذیرد منِ کمترین را از بارگاهت مران و نور جهانتابات را بر این اندک آفریدهات نیز بتابان