ظهر بود؛
گرم و تن سوز؛ خاک ها، از شلاق شعله های خورشید، زخمی.
ظهر بود که صدای صاعقه زمان، حادثه ای را رقم می زد.صدا
پروانه ای می شد که روی هزاران شانه خسته و خاک گرفته می نشست.
برکه، خودش را تا مرز دریا شدن باور کرده بود.
برکه، روی پاهایش ایستاد و موج موج خنده بر چهره میهمان ها پاشید.
برکه، ایستاده بود و بهار را در آغوش می کشید.
برکه، تمام پروانه های تنش را در آسمان آبی صحرا رها کرده
بود و در خودش نمی گنجید.غدیر دیگر برکه نبود.
ناگهان، دست های خورشید، در دست های وحی گره خورد.
آسمان خودش را روی پاهای خورشید انداخت.
تمام ستاره های آسمان، به شب نشینی چشمان خورشید آمدند.
دست های وحی، بالا می رفت و دست های خورشید را بالاتر می برد.
هزاران باور، می دیدند و تبریک می گفتند.
«اشهد انک امیر المؤمنین الحق الذی نطق بولایتک
التنزیل و اخذ لک العهد علی الأمه».
غدیر فریاد می کشید و دهان های تعجب، خشک شده بود.
غدیر فریاد می کشید و صدای پای بهار، تا آسمان هفتم پیچیده بود.
غدیر فریاد می کشید و رسول، طنین صدایش
را در برکه به نجوا نشانده بود.
«من کنت مولاه فهذا علی مولاه اللهم وال من والاه و عاد
من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله».
ابراهیم قبله آرباطان