در هوای بیقراری انتظار، منتظر نسیم وصال تو هستیم تا بیایی و حضور ما را شکوفه باران کنی.
روزی که خورشید تابناک تو از سمت مشرق جغرافیایی دلها طلوع کند، دیگر برای همیشه، سیاهی شب را از یاد خواهیم برد و زلف وصال خو را به نسیم حیات بخش تو خواهیم سپرد. قدمهای نگاه دل را به سمت جادهای رهسپار کرده ایم که در انتهای آن، دریایی از دل بیکرانه تو باشد.
حجم احساس ما فشرده از لحظه های سبزی است که با حضور قدمهای تو متبلور خواهد شد.
با آمدنت، بر کویر وجودمان باران عاطفه می بارد و آنگاه، رنگین کمانی از عشق، بر آسمان آبی زندگیمان نقش خواهد بست.
قرنهاست که در سه راهی انتظار منتظر ماندهایم و زمان، در سرازیری خاکی دنیا به نفس نفس افتاده است، اما از حرکت نمی ایستد تا به لحظه موعود برسد.
نگاهها خیره مانده اند تا با حضور تو قفل حیرتشان شکسته شود. دریا، هنوز بر شانههایش سنگینی متلاطم توفانی خویش را ت حمّل میکند،تا کشتی نجات تو به ساحل دیدارها برسد.
آفتاب، لحظه های خود را به شب وام داده است تا هنگام آمدنت، لحظهای از پرتوافشانی مضایقه نکند و شب به این باوررسیده است که روزی باید کوله بار خود را برای همیشه ببندد. درختان، زمستان را به بازی گرفته اند و بهار، نوید ماندن را سر داده است؛ لحظه موعود نزدیک است.
علفهای هرزه، دیگر جایی برای ماندن ندارند و گیاهان سبز، اصرار به روییدن دارند تا سبزترین لحظه های خود را زیر قدمهایت نثار کنند. اتوبوس زمان، در خیابانهای انتظار در حرکت است و مسافران، به ساعتهای خویش نگاه میکنند، اما هنوزعقربه ها به ساعت ظهور نرسیده اند.