اندوه، چون خونی فشرده، در شقیقه های زمان می دود.
تاریخ، ملتهب و پریشان می تپد.
باد، خاکسترنشین حادثه، می وزد. بوی شیون، هوای ناهنگام
این حوالی را شکافته است.
نفسی نیست؛ زهر در شریان های خورشید قد می کشد.
چهل و دومین بهار عمرش، پر پر می شود.
سامرا، در جذر و مد حادثه، ناآرام بر سر می کوبد؛ چهل و دومین بهار،
پشت پلک های خورشید، به پایان نمی رسد و در خزان می پیچد.
حنجره ام را گشوده ام تا فریادهایم را بشنوند، حنجره ام را گشوده ام
تا با صدای فرو ریخته ام، خواب حادثه را بیاشوبم.
حرامیان، چه گستاخانه شانه های پرصلابتت را در خاک های سامرا
ته نشین کردند؛صدای سرشارت را؛ اما نه! هنوز پنجره ای هست؛
هنوز بال های خورشید، گسترده است.
زهر، در یاخته های روز رویده است.
توانی در زانوانش نمی یابد.
بر سجاده خویش فرو ریخته، با حالی غریب و
اندوه خویش را بر شانه های خاک فرو گذاشته است.
ایستاده است و منتظر، تا با طنین بال ملایک، سفر خویش را به ملکوت
آغاز کند. ایستاده است و کوچه های نامردی، آتش گرفته است.
ایستاده است تا زنجیره های رسوا را از هم بگسلد.
ایستاده است تا شهادت، چون بهاری پیش رو، با بوی
گل هایسوخته، رو به رویش آغوش بگشاید.
زهر، در رگ هایش می دود و خورشید، رفته رفته خاموش می شود.
بوی شیون، بر شاخه های رها شده شهر می پیچد.