بانوی نور و نافله
صدای دسته های عزادار، چرخ بی تابانه کبوتران
در آسمانِ کدر، صدای سنج و زنجیر و گام هایی خسته
که شهر در ردّ عبورشان مچاله می شود.
ملائکِ مغموم که سر بر دیواره های ممکنات می گریند
و طیفی از غم که شهر را در خود شناور می خواهد.
تو را کدام پنجره باز خواهد شناخت.
عطر نفس هایت مرا به یاد بهارهای ناممکنم می اندازد.
تو نورانی ترین خورشیدی که بر کائنات
درخشیدی؛ افولت را چگونه باور کنم؟
چشمانت، شبچراغ های روشن ایمان شهرند
و بوی حریمت، بوی بهشتی جاری است.
گویی تکّه ای از خاک به افلاک پیوسته است.
تکّه ای از خاک، بوی عروج گرفته است.
... و تکّه ای از خاک، چگونه به خود جسارت
داده است تا تو را در آغوش بگیرد
و تو چگونه در خاک فرو خمیدی، بی آن که بدانی
لباس شهر، از این پس لباس عزاست و چشم هایمان تا ابد ماتم زده؟!
بال های کدام ملائک، پرنیان راهت خواهد بود
و کدام مسیر تورا تا آسمان عروج می دهد.
می خواهم چشم هایم را قربانی کنم.
می خواهم دهانم را به ستایش تو وا دارم.
می خواهم از تو بگویم، بنویسم و در یاد توجاری شوم و اشک بریزم.
چگونه است که از بزرگی ات نمی توانم سرود؟کلمات از دستم
فراری اند.کلمات از نورِ نام تو ذوب می شوند.
کلمات استعداد بیان شکوه تو را ندارند.نامت از بوی بابونه های
تازه سرشار است.نامت از بهارهای داغ خورده می سوزد.
نامت مرا به یاد سکوت و صبر می اندازد و چه
اندازه بزرگی و چه اندازه سرشار و بی نهایت!
چگونه بر سر بکوبم؟ گریبان چاک کنم؟
خاک عزا بر سر بریزم؟
چگونه؟...
مرا به حال خود بگذارید تا از این پس، سایه ای باشم
بر ستون های پوسیده مرگ؛
سایه ای که حتی قدرت اندک شناخت عظمت
بانوی نور و نافله را تا ابد نخواهد داشت.