بیچاره‌تر از آن که با دست خود زهر نادانی‌ها و ندانم‌کاری‌ها

را به کام خویش بریزد و خود، تنها مسبب تلخ‌کامی‌های خویش

باشد، کیست؟...

بیچاره‌تر از آن که خطاکار است و به اشتباه، اشتباه

خود را درست می‌پندارد و به غلط، اشتباه‌کاری

خود را درست کاری؟...

بیچاره‌تر از آن که عطش و خشک‌سالی، تمام وجودش را فرا گرفته

و پنجه‌های مرگ، گلویش را فشرده است و او در هاله‌ای از

اوهام و ابری از تصورات، خود را سیراب می‌پندارد و

بی‌نیاز آب؟...


الهی! این دست‌های تهی را دریاب و این برهوت نیاز

را از باران عنایت و بخشش خویش سیراب گردان

و این من ویران شده را آباد کن...


خود را به روشنای کرامت تو می‌سپارم و چشم امیدم را

بر هر مدعی دروغین می‌بندم؛ دست‌هایم را باز می‌کنم

و خود را در ملکوت بی‌انتهای تو رها می‌سازم...


الهی! این منم که تبردار درخت وجود خویش شده‌ام

و نفس به نفس، تبر فولادین نفسم را

بر ریشه‌های ترد روح خود فرود می‌آورم


و خود، باغبان خیانتکار باغ هستی خویش شده‌ام...

منم که دیروزهایم را به باد داده‌ام

و امروزم را به آتش کشیده‌ام...


الهی! فراق‌نامه‌های خود را در ناچیزترین کلمات و حرف‌ها مویه

می‌کنم؛ از عطش روزهای تب‌آلود جدایی،

چشمه چشمه اشک می‌بارم...


زبانم از میان هیاهوی واژه‌ها، تنها نام تو را می‌خواند

که جز تو کسی دست نیازم را نخواهد گرفت...


همنشینی دوستانت را عطایم کن که آموزگاری باشند

برای این کودک در غفلت فرو رفته...