پاره هاى جگر از گلوى جگرپاره هستى فرو ریخت و کربلا،
همان لحظه در خویش آغاز شد؛ همان جایى که مهربانى بى همتاى
حسن بن على علیه السلام روبه روى یک جفت چشم خیانت کار، پرپر مى زد
و سینه اش در اقیانوس زهر، غوطه ور بود؛
همان جایى که ذره ذره هاى روح امامت، چون تل خاکستر
در تشت فرو مى ریخت و زنى دست در دست ابلیس،
پشیمانى گاه و بى گاهش را دست به سر مى کرد.
دریغا که سفره اطعام شبانه روزى مدینه، اینک برچیده مى شود
و کریم اهل بیت علیهم السلام چون خورشیدى خسته
از خاک، به معراج ابدى مى رود.
آه از بیعت هاى سست!
کفر زمانه، دست از شرارت برنمى داشت
و با نقابى از ریا، دست به کار فتنه هاى تازه بود.
تفرقه، چنگ به گریبان امت افکند و آن گاه که بیعت هاى سست،
به فریب ستمگر زمانه، شکسته شدند، او چاره اى جز این نداشت
که لواى صلح را پیش روى جفاى زمانه برافرازد؛
صلحى که زخم هاى بى شمارش،
همه بر دل مجتبى علیه السلام فرود آمد.
سودابه مهیجى