«چشمان منتظر یتیمان را چه کردی؟»
چرا آیینه خورشید تیره است
مگر از قصهای دارد حکایت
چرا خونابه میبارد ز گردون
مگر از غصهای دارد شکایت
جهان بیجان ز قتل جان جانان
فغان زین جور و آه از این جنایت
ز خون، محراب لاله گون است
امیرالمؤمنین غرقاب خون است
آسوده خاطر و راحت از یک عمر خون دل، بر کنگره
عرش، مقام کردی؛
ولی چشمان منتظر یتیمان را چه کرده ای؟
دستان دراز شده محرومان و بی پناهان را در دستانِ که گذاشتی؟
چه کردی با کودکانی که با کاسه های شیر، به امید شفای تو،
کنار خانه ات ازدحام کرده بودند و در چشمان مردّد خویش،
بهبودی تو را تلقین میکردند؟
از این پس، دوباره سکوتی بهت آور و غریب، شبهای نخلستان
را فرا خواهد گرفت و دل چاه، تنها به خاطرات
دردِ دلهای غریبت، بسنده خواهد کرد
«شبروان مست ولای تو علی
جان عالم به فدای تو علی»