(اینک تو را به زمزمه، فریاد می کنیم)
و باورهای باستانی برای دیدنت چه سربلند مانده اند!
یک چند، مثل بارانی تند بر کویر تفته دل هامان فرو باریدی
و عطشِ نوشیدنت هنوز هم در سینه هامان شعله می کشد.
اگر تو را نمی دیدیم، هرگز به عظمت اقیانوس های بی ساحل
و کهکشان های پر ستاره دور از دست، ایمان نمی آوردیم.
روشنِ نگاهت، شب ها و روزهامان را دوست داشتنی می ساخت
و لبخندهایت، سفره های همیشه بازِ بهشتی را تداعی می کرد.
چه شکوهمند قامت می کشیدی و قبله ما را تا قبله خدا می کشاندی!
کوه های بلند، بغض های بر گلو مانده زمینند؛
آن گاه که نیامده رفتی و آشوبی بزرگ را در
گلخانه های در بسته دل هامان دامن زدی.
بودنت چقدر به رویا می مانست و رفتنت به کابوس های
پریشان؛ در باور تقویم هایی که فصل های حیات ما را
همیشه میان رویا و کابوس رقم زده اند.
بی تو ترانه ها رنگ اندوه می گیرند و قاصدک هایِ شادمان
در دست بادهای گیج مچاله می شوند.
بی تو رودهای جهان، امیدِ دریایی شان به باد می رود
و مقصدهای ناپدید، همچنان در مِهِ ابهامِ جاده ها فرو می مانند.
پس بر ما مپسند در این قرن مِه آلود، بی چراغ نگاهت، در
کوره راه های حیرت سرگردان بمانیم و سیّاره سرد
وجودمان از دمِ گرمِ مسیحایی ات خالی بماند!
اینک تو را به زمزمه فریاد می کنیم و سنگفرشی از کلمات
در زیر گام های صدامان به رقص بر می خیزند.
تو قامت می کشی و کوچه های دلتنگ، به هلهله از
سر و کول بام ها بالا می روند و لبخندهای مهربانت، بر
سر و روی شهر به لطافت باران بهاری فرو می بارد.
بار دیگر آسمان از رنگین کمان نگاهت پر می شود
گنجشکان بر شاخه ها ازدحام می کنند
و
بهاری تازه با تو آغاز می شود.
تقی متقی