ستاره روشن شهر
به شادباش تولّدت آمده بودم در سپیده دمی سوخته
و نسیم های روشن ملکوت،
کلام را به رقص آورده بود. تو در خانه خود متولّد شدی
در خانه خدا، محمّد، ابراهیم، و خشت خشت این خانه
از عطر نگاه پیامبران آکنده بود.
تو میراث دار عطری بودی که سالیان سال، مشام جان روحانیان
را نوازش داده بود و اهل نَفْس را به دل آشوبه انداخته بود.
تو در خانه خدا دیده گشودی و هیچ کس ندید که در آن لحظه ملکوتی
میان تو و آفریدگارت چه پیمانی رفت که تا هنوز و
همیشه تاریخ، با یادت، کاینات خدا خواهد لرزید.
تو آرامش ارغوانی صبحی بودی که از پسِ شام های تیره مکه سر
می زد و تا روشنای جان کودکان گرسنه خانه های کوفه پیش می رفت.
تو هیچ کس نبودی و همه کس بودی؛ هیچ کس نفهمید خداوند
چرا تو را به درون خانه برد و نگاهبان گاهواره بهترینان کرد
هیچ کس نفهمید چرا ستاره های آسمان مکه، در شب میلادت
سرخِ سرخ سوسو زدند؛ هیچ کس نفهمید چرا درختان نیایش
در نخلستان ها قد برافراشتند و چاه ها در شادی تولّدت گریستند...
به شادباش تولّدت آمده بودم در سپیده دمی سوخته و «علی»
کلمه یگانه ای بود که در گوش جانم می نشست؛
به کعبه نگریستم، ستاره ای بر پیشانی اش می درخشید
و ستارگان در فروغ جاودانه اش رنگ می باختند...