آمنه چندی پیش را نیز در رویا سیر نمی کرد؛ وقتی آن چهار قدیسه آمدند و اتاق محقّرش را تا انتهای آفرینش وسعت دادند؛ آن هودج های نور که پایین آمدند، آن قدیسانی که نوزاد را در سلام و صلوات پیچیدند؛ هیچ یک وهم و خیال نبود. آمنه با چشمان خود، سجده کودکش را دید و کلام آسمانی اش را شنید که خدا را به یگانگی یاد می کرد
حالا باید بنشیند و به لب های فرو بسته او زل بزند. تا کی دوباره به گفتن کلامی گشوده شوند و عطر نارنجستان ها، فضا را متبرک کند.
آمنه این خلسه را دوست دارد؛ این بی زمانی را و این هیجان را دوست دارد.
شنیده است ماجرای کنگره های کسرا و سرگذشت ساوه و خاموشی آتشکده ها را و اینها همه از قدوم کودک او است.
چگونه می شود این همه ملاحت را به دایه سپرد؟ چگونه می شود دوری این چشم های دلکش را تاب آورد؟
چگونه می شود از این دستان کوچک دل کند؟ اما کودکش باید به صحرا برود؛ با برکتی که سهم ایل و تبار حلیمه است.
باید طعم خوش چوپانی را مزمزه کند. کودک او باید سفر را از همین روزهای آغازین بشناسد؛
هر چند این سفر، طعم تلخ دوری را برای آمنه به جا خواهد گذاشت.
اما آمنه رسالت خویش را انجام داده است؛ آوردن چنین کودکی از کسی جز او برنمی آمد.