سردار عاشق
حلقه محاصره، تنگ تر و تنگ تر می شد.
حتی دیوارهای خانه ات، چشم و گوش دشمنانت شده بود.
در جایی که سربازان دشمن، حلقه شده بودند در و دیوار خانه ات را؛
جایی که نفس هایت را می شمردند، ذکرهایت را، پلک زدن هایت
را، نمازهای طولانی ات را، آیات خیس قرآنی که می خواندی.
بیشتر از هر کس و هر پرنده ای، حال پرنده های گرفتار را می فهمیدی.
دنیایت را تنگ تر از قفس کرده بودند؛ حتی حرف زدن
را با اطرافیانت برایت دشوار کرده بودند.
دور تا دورت، سپاه بود و سرباز و تو همچون سرداری، در محاصره
این همه سرباز بودی؛ سرداری بی سپاه که با هیچ کس سر جنگ
نداشت، سرداری که هیچ خونی نریخت و هیچ قلعه ای
را فتح نکرد،با سربازانی که اطرافش بودند.
اگر فتحی هم داشت دل های عاشقانی بود که بوی حقیقت را از
نفس هایش فهمیده بودند.سردار فاتح جان های بی قرار بود؛
سرداری بی سپاه، سردار عاشق، سردار بی شمشیر،
آشنای پرنده های در قفس.
رودها، مسافر دریای چشم هایت شدند، ابرها، شانه هایت را می پرسیدند.
بهارها، رد پایت را می جستند تا سبز شوند. نسیم ها،
آرزوی بوسیدن لب هایت را داشتند.
ستاره ها، در آرزوی مردن بر سقف خانه ات، به خواب
می رفتند و ماه، از آه هایت زنده می شد.
هنوز خاک های باران خورده، بوی روزهای دلتنگی
ابرهای بی قرار دیدنت را می دهند.
روزهاست که تنهایی، بر تن ورم کرده زمین عرق می کند؛
اما تو نیستی تا غربت در سایه بلندت ساعتی تلخی ها را فراموش کند.
عباس محمدی