دوباره نگاه مى کنم.
میخ در با ضرب تمام سینه ى زهرا علیهاالسلام را
شکافته، و خون به شدت جارى است.
صداى شکستن استخوان سینه ى زهرا شنیده شد.
دست نابکار تازیانه هم زد.
غلاف شمشیر هم به پهلوى او زد.
و اى فاطمه بیهوش شد آخ محسن کشته شد!!
على علیه السلام با فضه آمد.
آتشى در دلش برپا شده بود!!؟
بى اختیار عباى خود را روى بانو انداخت و
او را به فضه سپرد، و خود آمد تا مهاجمین را بیرون کند.
گریبانِ سر دسته ى آنان- یعنى عمر- را گرفت و او را
بر زمین کوبید و فرمود: «اگر سفارش پیامبر صلى اللَّه علیه و آله
نبود مى دانستى على کیست و تو کیستى، و چون تویى نمى تواند
بى اجازه وارد خانه ى من شود»!!!
همه فرار کردند، و على علیه السلام خود را کنار
فاطمه ى مجروح رساند؛ و سر او را بر زانو گرفت.
اکنون خانم از هوش رفته؛ و دیگر ناله اى ندارد.
نکند فاطمه علیهاالسلام را هم کشتند؟!
فضه، به زحمت خانم را به هوش آورد.
تا چشم باز کرد پرسید: فضه، على کجاست؟!