وداع با خواب تابستانی
صبح زودتر از همیشه به اشتیاق دیدار هم کلاسی ها از خواب بیدار
می شوی و با خواب تابستانی وداع می کنی.
بیدار می شوی تا بار دیگر شاهد تولدی دیگر در خود باشی.
بیدار می شوی تا دوباره علم را در رگ های حیات خود به کار
اندازی تا الفبای زندگی ات را که هنوز ناتمام مانده است، بیاموزی.
دلتنگ تر از همیشه راهی می شوی، البته این بار بدون اضطراب
و تأخیر، بدون امتحان و پرسش می روی تا متولد شوی، سبز شوی، شکوفا شوی!
می روی برای ساختن فردایی بهتر و محکم تر چرا که فردا از آن توست.
می روی تا پلی بسازی برای عبور از آن برای رد شدن به سوی آینده.
می روی زودتر از همیشه با گام های استوار و جویای حقیقت از کوچه پس
کوچه های جهل و غفلت تا از الفبای زندگی را خود را با شکستن
سدهای جهل و نادانی پیدا کنی.
می روی تا آن را که زیباست بیاموزی!
می روی تا «آ» را بیاموزی تا کلماتی همچون آرامش و آسایش و آب را یاد
بگیری تا عطش وجودت را سیراب کنی.
می روی تا «ب» را یاد بگیری تا کلماتی مثل بردباری، برادری، برابری
را با تمام وجودت لمس نمایی و با یاد گرفتن نون، برکت زندگی را درمی یابی.
در حیاط مدرسه وارد می شوی، بوی اسپند فضا را معطر کرده است.
بوی یار مهربان می آید، بوی عطر معلم و هم کلاسی، بوی نیمکت
و تخته تو را به سرزمین آرزوهایت می کشاند.
دست های خود را دراز می کنی.
تو منتظر دست های گرم و مهربان معلمی تا تو را از دالان های وحشت زای
تاریکی و تنهایی جهل و غفلت با چراغ نور و معرفت به قله های وسیع سعات
برساند و اندیشه اش تو را از حضیض ذلت برهاند.
معصومه عبدالحسینی