امید و جرئت بندگی
یازده ماه را پشت سر نهاده ام تا به تو رسیده ام و اکنون جز
خار و خاشاک، در کوله بار ندارم تا سر از خجلت بردارم
و اذن دخول به حریم محبتت طلب کنم.
پشت دروازه های چشم تو می ایستم تا خریدار اشک ندامتم باشی
و جرئت بندگی را دیگر باره به من عطا کنی.
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو
گفتم ای بخت بخفتی و خورشید دمید
گفت: با این همه از سابقه نومید مشو