سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آیه های انتظار








چشم بارانی



نگار خانه ای از تبسّم را بر کتیبه لب هایت دیدم
و دل به دریای چشمان پر تلاطمت زدم.


آن روز که با تو آشنا شدم، بهار بود و گل های
احساسم تازه شکفته بود.

راستش را بخواهی، گرمی سخنانت، پیشانی ام را
ظهرِ تابستان کرده بود و با هر کلمه ای که از لبانت
می تراوید، پرنده پرنده، دلم پر می کشید.

کوچه های کاه گلی جماران حرف هایم را خوب می فهمند.
دلِ من حسینیه ای است به همان ابعادِ حسینیه تو، که هر
روز قشرهای مختلف احساسم در آن جمع م شوند؛

تو بر منبری از گُل، در اهمیت وحدت، سخنان مهمی را بیان
می داری و مشروحِ بیاناتِ تو هر شب از شبکه معراج پخش می شود.

دانش تو، سرشارِ کدام چشمه بود که سال هاست
تفسیرِ سوره حمدت در کلاس زمان روان است؟

می گویند بسیجیانِ چهارشنبه، در فیضیه درسِ اخلاقت گرد
هم می آیند و تو آن ها را به تقوای شقایق و نظم در پرورشِ دل های
عاشق سفارش می کنی. این را من نمی گویم؛

کاشی های سبزِ فیضیه، هنوز پانزده خردادی اند.
حالا ماهی های کوثر به پایت بوسه می زنند و
فرشته ها، صبح به صبح، نعلینِ زردت را با شبنم
و گلبرگ دستمال می کشند.

من این را احساس کرده بودم که باغچه خانه ات
زمستان ها هم سبز است و دیده بودم که هیبت ریاست را
روی طاقچه گذاشتی تا خاک بخورد و یک سینی چایِ شوق از سماور
زمزم ریختی و از تحیّرِ میهمانانِ اخلاصت پذیرایی کردی.

تو چنان مرتفعی که هنوز هم وقتی می خواهم بنویسمت
کلاه از سر واژه ها می افتد اما افسوس!
که تو جدا از جمارانی و چشم هایِ ما همیشه بارانی!


جواد محمدزمانی



ارسال شده در توسط محب مهدی