«جهان، منتظر کلمات توست»
باد، بوی آشنا آورد تا من از تو بهانه سرودن بگیرم.
سلام، حضرت خورشید! سلام، عالیجانب لحظههای تبسم!
جبریل با کُدام آیه های سبز، بر این کوه سبز فرود آمده که
تمام وجودم را شهادتی سُرخ فرا میگیرد؟
شهادت میدهم که تو آخرین شور زمین، امروز به آینه ها درس وحدت خواهی داد.
دُرست نگاه کنم اگر، این غار حراست که میبالد به خود از این همه فرشته.
این تویی که چرخ ملکوت را میچرخانی.
یا محمد! این ثانیه های رازآمیز توست که دارد تکثیر
میشود و شیرینی وحی را به کام ما میریزد...
میخوانی با کلماتی که از نور و نغمه و نماز پُرند.
میخوانی به نام همه انبیا.
میخوانی به همراه تمام تاریخ.
میخوانی با همه خستگیهای فردا و من میبینم که بالهایی از
نور، کلمات تو را به چهار سوی زمان خواهند بُرد.
جبریل! این مردی که در مقابل توست، خود عاشق است.
سلام، ثانیه سبز! سلام، ای متواضعترین مرد همه تاریخ!
سلام ای پدر! سلام، سلام ای برادر مهر!
سلام خداوند و فرشتگان، از عرش، با باد های مهاجر به تو
میرسد و تو امروز در راهی قدم خواهی زد که پایانش را
فقط خورشید میداند و خودت و خدا.
از رد گامهای تو ای مبعوث!
گلستان خواهد جوشید و از چشمهای تو، اشراق، پرده میگیرد.
سلام، ای جاریترین جریان صبح در کالبد زمین!
یا محمد! این فصل عاشقانه که آغاز میکنی، بوی کدام شعر نگفته مرا میدهد.
کلماتم عاجزند از وصف آنچه تو در ثانیه صبح میخوانی در لحظه بیخودی.
«من غلام قمرم، غیر قمر هیچ مگو»
ماه هم غلام توست
ماه، رد گامهایت را نقرهپوشی میکند.
راه تو را در سپیده آغاز عشق، روشن میکند.
به خانه برو و آغاز راه بده.
به خانه برو و جامه سپید تغزل را بپوش.
به خانه برو و همه دنیا را از عطر خودت لبریز کن.
به خانه برو، به بُراق عشق بنشین و بالهایش را بیدار کن تا
عطر تو، تمامی خوابهای جهان را پُر کند.
به خانه برو؛ لرزان، نه استوار؛ که این لرزههای آتشفشان نور است.
به خانه برو، نماز گزار کوه نور، خورشید طالع شده از قله حرا!
به خانه برو، جهان، منتظر کلمات توست.
امیر مرزبان