«ناله حزین»
اینجا کاظمین است و این روزها، روزهای رجب.
وقتی عقربه تاریخ به بیست وپنجم آن نزدیک میشود
دوباره ثانیه ها به فریاد میآیند.
از نگاه دیوارهای شهر، غم میچکد.
ناله حزین مرغان عاشق است که به گوش میرسد:
امشب پس از چندین سال روز، چندین سال شب
هفتمین ستاره به آسمان هفتم میرسد؛
ولی غافل از آنکه این مردم، غفلت، سایه گستر چشمه ایشان شده است.
دریغ و صد افسوس که نمیدانند اینجا دیگر تازیانه ها شرمِ باریدن دارند!
چه سخت است و دردناک، دیدن چشمان خیس و بارانی و منتظر دخترت!
او سالها سال چشم به راهی را تحمل کرد تا تو
از سفر برگردی؛
امّا غربت تو با تو عجین بود و سرانجام این
چشمها را برای همیشه منتظر و داغدار گذاشت.
معصومه تو، خود هم این غم را به دوش کشید؛ امّا... .
حال که دستهایم در جستجوی نگاه خدایی توست
فقط میگویم: ای کاش کبوتری بودم در حریم حرم کاظمین تا
بالهای خود را آنقدر در آسمان گرفته اش میتکاندم که
تمام غمهایم در پنجره فولادش گره بخورد!
کاش پرنده ای بودم و بالهایم آنقدر وسعت داشت تا به اوج آسمانها
میرفتم و پرده سیاه غم را از صورت گرفته خورشید کنار میزدم تا
شاید این طرفتر، دل گرفته دختری آرامتر شود!
کاش...!