شاد از آمدنت
آمده ای تا قانون شناور آب را با اولین گریه هایت
از اقیانوس های کوچک چشمانت معنا کنی.
آمده ای تا جریان خروشان عاشورا را از پشت پلک های
نازکت ببینی و کوچک ترین سرباز پدر شوی.
آمده ای تا نجوای گداخته تیر، گلوی کوچکت را خاموش کند.
آمده ای تا گهواره ات چراغی شود در آسمان ها
در دست های پیوسته ملائک.
آمده ای تا بشورانی خاک را، این گداخته در دسیسه را.
میلادت در کائنات ولوله انداخته است.
دلت بزرگ می تپد، کوچک ترین شهید دشت های گداخته کربلا!
آمده ای و چشم به جهان پیرامونت گشوده ای؛
جهانی که حتی به کودکی ات رحم نمی کند؛
جهانی که تو را چون گلی کوچک، در دست های پدر پر پر می کند؛
جهانی که آکنده از عطر تو می شود و ناسپاس
خنده های کودکانه ات را خاموش می کند.
آمده ای و حجم نگاهت، رؤیای دور آب را موج می زند.
آمده ای و دشتستان های دامان رباب، بوی بهار گرفته است.
آمده ای و خنده های آسمانی پدرت، همواره با غمی سنگین
تو را به حیرت وا می دارد.
آمده ای و چون کبوتری کوچک، چه زود به پرواز می اندیشی!
آمده ای تا رنج های تاریخ، از گلوی تشنه و پاره پاره ات آغاز شود.
آمده ای تا ملائک، همچنان که شاد از آمدنت می شوند
اندوهی سرشار بر شانه هایشان سنگینی کند.
آمده ای و لبخندهایت بوی گل های کوچک یاس می دهد.
لبخند می زنی و همه کائنات را به تکان وا می داری.
آمده ای تا هوای تاریخ همیشه از
بوی خوش خاطره ات معطر باشد.
حمیده رضایی