سردار عاشق
حلقه محاصره، تنگ تر و تنگ تر می شد.
حتی دیوارهای خانه ات، چشم و گوش دشمنانت شده بود.
در جایی که سربازان دشمن، حلقه شده بودند در و دیوار خانه ات را؛
جایی که نفس هایت را می شمردند، ذکرهایت را، پلک زدن هایت
را، نمازهای طولانی ات را، آیات خیس قرآنی که می خواندی.
بیشتر از هر کس و هر پرنده ای، حال پرنده های گرفتار را می فهمیدی.
دنیایت را تنگ تر از قفس کرده بودند؛ حتی حرف زدن
را با اطرافیانت برایت دشوار کرده بودند.
دور تا دورت، سپاه بود و سرباز و تو همچون سرداری، در محاصره
این همه سرباز بودی؛ سرداری بی سپاه که با هیچ کس سر جنگ
نداشت، سرداری که هیچ خونی نریخت و هیچ قلعه ای
را فتح نکرد،با سربازانی که اطرافش بودند.
اگر فتحی هم داشت دل های عاشقانی بود که بوی حقیقت را از
نفس هایش فهمیده بودند.سردار فاتح جان های بی قرار بود؛
سرداری بی سپاه، سردار عاشق، سردار بی شمشیر،
آشنای پرنده های در قفس.
رودها، مسافر دریای چشم هایت شدند، ابرها، شانه هایت را می پرسیدند.
بهارها، رد پایت را می جستند تا سبز شوند. نسیم ها،
آرزوی بوسیدن لب هایت را داشتند.
ستاره ها، در آرزوی مردن بر سقف خانه ات، به خواب
می رفتند و ماه، از آه هایت زنده می شد.
هنوز خاک های باران خورده، بوی روزهای دلتنگی
ابرهای بی قرار دیدنت را می دهند.
روزهاست که تنهایی، بر تن ورم کرده زمین عرق می کند؛
اما تو نیستی تا غربت در سایه بلندت ساعتی تلخی ها را فراموش کند.
عباس محمدی
پدری در دم مرگ است و به بالین پسرش
پسری اشک فشان است به حال پدرش
پدری جام شهادت به لبش بوسه زده
پسری سوخته از داغ مصیبت جگرش
پسری را که بود نبض دو عالم در دست
شاهد داغ پدر آه و دل و چشم ترش
حسن العسکری از زهر جفا می سوزد
حجةابن الحسن از غم شده گریان به برش
چار ساله پسری مانده و صد ها دشمن
که خداوند نگه دارد و از هر خطرش
دشمن افکنده زپا نخل امامت را باز
کند اندیشه به نابودی یکتا ثمرش
خانه را که عدو دست به غارت زده است
اتش ظلم بر افروخته از بام و درش
آه از آن روز که شد غیبت مهدی آغاز
غیبتی را که بود خون شهیدان اثرش
آنکه امروز جهان زنده و قائم از اوست
بار الها که مؤید نفتد از نظرش
موید
پدر روزهای انتظار
هر شب که دلم برای تو تنگ میشود، ابرها در فراق،
با من گریه میکنند. کاش به جای خاک، از کلمه آفریده
میشدم تا سراپا شعر میشدم در ستایش تو!
تو، پدر غمهای شیرین روزهای انتظاری. گاهی نوشتن دشوار است
و از تو نوشتن دشوارتر. اشکهایم، مرغان دریاییاند که ساحل
چشمانم را به بوی غربت حرم تو جست وجو میکنند.
اشکهایم، کبوترانی اند که آرزو دارند گره دخیلهایی شوند که به
ضریحت بسته شده است. بیست و ششمین بهار که پرپر شد
بالش شبهایم خیس میشود از خیال 26 بهاری که کوتاهتر از
همه پروازها، گذشت.
عمری گذشته است و هنوز جهان نتوانسته از 6 سال
امامت مهربانیهایت بگوید.
هنوز تنگنای روزهای زندانهای پی در پی تو، گلوی جهان را میفشارد.
جهان مسموم، هنوز سرفه میکند.
از روزی که تو مسموم شدی، بادها هر ثانیه سرفه میکنند.
بوی رفتنت، خبر شهادت داشت.
پرنده تر از همه ابرها رفتی. رفتی، تا طلوع تو، در آغاز
چهاردهمین خورشید بشکند و عطر عدالت، مثل
بارانهای بهاری، جهان را فرابگیرد.
فاطمه جان، بحق پدرت کنار بیا.به جان على از در فاصله بگیر.
بخاطر محسن درون خانه بیا!
پاهایم بى طاقت شده واى چه مى بینم؟
در باز شد!
فاطمه علیهاالسلام بین در و دیوار است.
مى خواهد خم شود تا فرزند را حفظ کند،
آتش از پایینِ در بر صورتش مى زند
مى خواهد بایستد محسنش از دست مى رود!
مهلتى نمانده فقط یک لحظه!
فریاد فاطمه علیهاالسلام را مى شنوم.
آه، او که هیچگاه در عمرش فریاد نکشیده،
چه مى گوید؟
چه مى خواهد؟
افسوس که دستم نمى رسد او را کمک کنم.
پس على علیه السلام کجاست؟
فضه! حسن! حسین!
زینب! ام کلثوم!
پس کجائید؟
آه... در میزدند... آه... آه... آه
چهل نفر میزدند... آه... آه... آه
هرکه را بیشتر آینه داشت
بیشتر میزدند... آه... آه... آه
از خدا بی خبرهای کوچه
بی خبر میزدند... آه... آه... آه
دست و پا میزد و بچه ها هم
بال و پر میزدند...آه... آه... آه
دست ها را نمیشد بگیرند
هی به سر میزدند... آه... آه... آه
تازیانه به پهلو به بازو...
...شانه، سر میزدند... آه... آه... آه
وضع او را کنیزان که دیدند
سر به در میزدند... آه... آه... آه
چشمشان تا به حیدر می افتاد
بیشتر میزدند...آه...آه...آه
حرمتی را شکستند با پا
آه... در میزدند...آه...آه...آه
علی اکبر لطیفیان
جراحات بانو را على علیه السلام و فضه بستند.
آیا زخمِ سینه شفا یافت؟ خون پهلو بند آمد؟
استخوان شکسته التیام یافت؟
این بانو باز هم مى تواند از بستر بپاخیزد؟
آیا هنگام برخاستن دست حسن علیه السلام را مى گیرد؟
آیا على علیه السلام مى تواند زیر بازوى ورم کرده ى او را بگیرد؟
آیا فضه هم باید او را کمک کند؟
به هیچکس نمى گوید. آرام دست بر دیوار مى برد و
آهسته برمى خیزد تا جاى زخمهایش را شستشو دهد.
زینب و ام کلثوم انگشت به دندان گرفته نگاه مى کنند.
گویا داغ محسن علیه السلام، این بانو را مى سوزاند.
قلبش سوخته و جراحاتش خوب شدنى نیست.
با همین زخمهاى تن و دل، با على علیه السلام و فرزندان خداحافظى کرد.
رفت تا یکبار دیگر محسنش را ببیند، و او را در آغوشِ مجروح
بگیرد و با سینه ى خونین شیرش دهد.