اسماعیل هدیه‏ ای بود از سوی خدا به صبر ناگزیرِ بت شکن تاریخ.

اما اراده خداوند، بر توحید محض خود استوار شده بود.


باید تمام بت‏ها می‏ شکستند تا جان ابراهیم،

به حریم خلوت عشق راه می‏یافت.
 


و آنک آخرین بتِ نَفْس، آخرین خواست دنیا،

آخرین تصوّر حایل میان خود و خدا، اسماعیل بود.


قلب مضطرب ابراهیم را تأیید اسماعیل آرام می‏کند:

به فرمان خدا عمل کن پدر!
 


اشک در چشمان پیر سال ابراهیم شعله می‏کشد.

برای آخرین بار سر تا پای اسماعیل را می‏نگرد.

دیگر تاب و توانش نیست. دیدگان را بر هم می‏نهد و دلش آرام می‏گیرد.


عزیزترین ذبیح خدا سر بر تخته سنگ منا می‏نهد

و تیغ ابراهیم بر رگ گردنش می‏نشیند که ناگاه...

گوسفندی... و فرمان خدا که گوسفند را ذبح کن!


ابراهیم در جان خویش، اسماعیل نفس را کشته بود؛

و فرشتگان شاهد حماسه شگفت توحید بودند.