«ارتفاع شهادت»






کوچه بود و ازدحام سکوت؛

کوچه بود و مسافری غمگین؛


با نگاهی از ستاره‏ ها لبریز، تکیه داده به دیوار تنهایی.

مرد، خسته از نبردی سخت، با تمام غربتش اندیشید:


وایِ من! اگر با او نیز چنین کنند، چه خواهد شد؟!

دیروز، همه با او بودند و امروز، حتی کوچه ‏های خالی او

را همراهی نمی‏کردند.


جدایی گمان کرده بودم و لیکن نه چندان، که یک سو نهی آشنایی

رسالت عشق بر دوش او سنگینی می‏کرد و بار امانت، تمام نگاهش

را به آسمان دوخته بود.


کاروان در مسیر بهار گام برمی‏داشت و عطر گل‏های سرخ، تا

ابدیت جاری می‏شد. گویی آفتاب، تواضع کنان، در سایه‏ سار کاروان

حرکتمی‏کند و ستارگان به دنبال رصدِ تبسّمی از نگاه کودکان هستند.


عشق، منزل به منزل می‏گشت و سالکان گم کرده را راهنمایی می‏کرد.

حادثه‏ ای در راه بود؛ این را تمامِ پرندگان، درختان، کوه، دشت

ودریا، می‏دانستند و اضطرابی شگرف آنها را فراگرفته بود.


این صبح تیره باز دمید از کجا کزو کار جهان و خلق جهان

جمله درهم است گویا طلوع می‏کند از مغرب آفتاب کآشوب

در تمامیِ ذرات عالم است


... و این مسلم بن عقیل علیه‏السلام بود که درس شهادتِ

عاشورایی را زودتر از دیگران فرا گرفته بود؛


شهادت در اوج غربت و عشق، شهادت در نهایت ایمان، در

کارزاری که گویی تنها یک مسلمان در مقابل کفر می‏جنگد.


انبوهِ شمشیرها به غربت و تنهایی ‏اش هجوم آوردند و او

مثلآفتاب، صفوف تیره ‏ی آنها را در هم ریخت.


آه، ای کوفه! آه از مرامت که همیشه همسنگ با خیانت است،

هیچ به یاد داری با حیدر کرّار علیه‏السلام چه کردی؟!


فرومایگی ‏هایت را عجب نیست؛

وقتی دست به سفره‏ ی رنگین یزید فرو برده باشی.


«ابن مرجانه ‏هایت فراوان مباد»!

که همیشه عرصه بر مردان تنگ کرده‏ ای.


آن روز، آفتاب بود و ارتفاع شهادت؛

شهادتی که قامت حضرت مسلم علیه‏السلام را به

«سدرة المنتهی» پیوند می‏زد.


کاش می‏شد، باز، دستی از گلوها می‏گشایید

حجم حجم بغض‏ها را، در فضای این تراکم

غربت اندوهتان، در چشم هستی، دیدنی نیست

کوفه را، تا پیش رویم می‏کنم امشب تجسّم