سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آیه های انتظار








همنشین آفتاب

تو را می شناسم. سالهای سال است، از آن روزگاران

جهالت قوم عرب، آن گاه که فطرت انسانی لگدمال امیال نفسانی شده
بود و از زمان زنده به گور کردن عاطفه ها و از وقتی که
حجم احساسات را در قعر زمین چال می کردند.

تو را می شناسم، مردی آسمانی، همنشین آفتاب و هم صحبت مهتاب
به یاد دارم زمانی را که حضرت عشق تنها بود و حصار تنگ
کینه محمد صلی الله علیه و آله وسلم را فرا گرفته بود
و تو در اوج تنهایی، او را یاری دادی.

تو حمزه هستی که بر فراز تاریخ درخشیدی، درخششی از
جنس عشق. سکوتت پر از فریاد بود، فریادی که
بر تیغه شمشیرت می درخشید.

در آن روز وقتی جنون میدان دار معرکه شد و جانت لبریز
از یاد حضرت دوست، تو هروله کنان به مسلخ عشق
رفتی تا نقد جان، در طبق اخلاص گذاری.


و تو را در آن روز بیش تر شناختم، مردی اسطوره ای با روح
بلند عرفانی، مردی که تند باد حوادث قامت چون سروش
را خم نکرد، و در معرکه، ترس بنیانش را سست نکرد.

چه شکوهمند بود، رقص شمشیرت به هنگام نبرد!
و چه زیبا بود، قهقهه مستانه ات به هنگام لقاء!


در آن لحظات جان کندن. آن گاه که ذکر از لبانت شکفته بود
و نگاهت به آفتاب خیره شده بود،

به گاه دست و پا زدن در خون، هنگامی که سپهر سپید
ملائک فرش راهت شده بود

دستانی پلید، سینه ات را شکافت و آیه های عشق از سینه ات
جاری شد. و تو در ابدیت خندیدی.

حسن رضایی


ارسال شده در توسط محب مهدی