شام غریبان مصلی



امام!نگاه پدرانه ات، امیدبخش فردای ما بود
و تبسّم های بی دریغ تو، پشتوانه دل های دریایی مان.

همیشه، شب های عبایت، خیسِ بارانی از ستاره بود و
صبحدم، آفتاب، بوسه بر سپیدی گلگون زخم های سالخورده ات می زد.

سلام هایت را پرندگانِ پنجره هایِ شرقی، تا دورترینِ نقاطِ
صمیمیت و مهربانی می رساندند و صبح به خیر چشم تو
را تمام قاب ها به خاطر می سپردند.

اندیشه ات، ریشه در بهار داشت و طبع بلندت روان تر از رود بود.
درختان با طرز تفکر تو سبز می شدند.
نگاه پدرانه ات، پستی و بلندی نداشت؛ یکدست، آبی آسمانی بود.

وقتی دست تکان می دادی، سیاهی ها را کنار می زدی
و پنجره هایِ تودر تو را رو به روی آینه ها می گشودی.
تمام حجم مهربانی در نگاه روشن تو خلاصه می شد.

وقتی که جهل، در جای جایِ ذهن زمین ریشه می گستراند
و ظلم در منشور زندگی، طیف های گوناگونِ انسان را در بر گرفته بود
تنها نام شورانگیز تو بود که دل ها را اسیر جذبه زیبایی خود می کرد
و دل ها را تا نهایتِ آزادگی و حماسه همراهی می نمود.


وقتی تمام چشم ها منتهی به پنجره های بسته می شدند و احساس ها
به بن بست اندوه بر می خوردند، دستی تکان دادی از دور دست فاصله؛

با دست هایی پر از عاطفه، و چه زیبا «باغ بهارآور دست خویش»
را به پرنده ها و پونه ها بخشیدی.


نگاه پدرانه ات، یادآور سال های سبزِ سینه سرخ های عاشق بود؛
یادگار روزهای حماسه و ایثار، پروازهای بی بازگشت و لاله های
سوخته در جای جای دشت؛ روزهای ترانه و آبشار.

هنوز، هر صبحدم از مناره گُل ها، اذان ها، با عطر کلام تو می وزند
و لهجه روشنِ ترانه های توست که در تمام رودها جاری است.


در سینه گرم تو، فریاد، جان تازه یافت و در چشم های
وسیع تو، آبی آسمانی، وسعتِ بی اندازه گرفت.

تو شکوه مهربانی بودی و کوهی از غرور در برابر صمیمیت رایج
چشم های تو به خاک می افتاد.


شبی که بار سفر بستی، واپسین فروغ امید را در چشم خانه هایمان
خاموش نمودی و یاران خویش را در بهتی شگرف، فرو گذاشتی.

تو می رفتی؛ تا عمق آرامشِ رنگ ها، با رقص موزون اشک ها.
می رفتی؛ با پنداری سبزتر از سپید روشن، رفتاری سبزتر
از صنوبرها و گفتاری سبزتر از زبان سوسن ها.


شبی که می رفتی، تمام باورها را با خویش بردی،
تا نبودنت را هرگز باور نکنیم.

اکنون یاران خویش را بنگر که خسته و دل شکسته، در
وسعتی رو به نیامدنت می گریند.

عاشقان خوش را بنگر که چگونه با پای پیاده عازم بهشت همیگشی ات می شوند.
یاران خویش را ببین که چه بی قرار به تو ملحق می شوند!

چه روزها که با اشاره ابروان محرابی تو، دل ها آرام می گرفتند
و با اشاره دست هایت، توفان در دل ها به پا می شد!


یادش به خیر! روزهای سبز با تو بودن، روزهایِ اشاره و ستاره
روزهای «خمینی ای امام!»

روزهای، «بی خمینی نیست خون در پیکرم» روزهای
«وای اگر خمینی، حکم جهادم دهد».


چه روزهایی بود؛ روزهایی که یارانت، غریبانه بی تو
زیستند، روزهایی را که تو منتظرایستادی تا فرزندانت را بر فراز
دست هایی از جنسِ انتظار غبارآلود، بیاورند

اما تقدیر آن شد که ما بایستیم و فرزندان تو، تو را بر فراز
دست هایی از جنس نور و نیاز و نیایش، تا آخرین نقطه آسمان بدرقه کنند
و در غربت و تنهایی مصلّی، اندوه شام غریبان کربلایی خویش را به تماشا بگذارند.




محمد کامرانی اقدام