سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آیه های انتظار

 





خجل از روی ماه



پنداری دروغ نیست که بگوییم او مادری دلاور و پاک‌سرشت

به پاکی فرشته‌ها داشت. لافی گزاف نیست که بگوییم پدرش علی نام داشت

و بردن این نام کافی است تا بدانیم از نسل کیست؟


جنت و رضوان و حور و کوثر، همگی آیت و

نشانه‌ای از خوی وی است.
 


او آبشاری است که از کوهی استوار چون على، در طبیعتی

چون ام‌البنین جاری شد و در سرشاری از عطش سوخت.


قهرمان نهر علقمه که شمس و قمر از نور جمالش خجل می‌شوند،

افسانه و اساطیر نبود؛ مردی بود که مثل یک عَلَم هیچ وقت بر زمین نماند.


لقب «اَسَدُ الله الْغالِبْ» را چون علی بر او نهادند تا دوباره

حمله‌های حیدری در میدان‌ها تکرار شوند و هنوز بعد از این هم

ه سال، زیر نور مهتاب، چهره‌اش در زلالی آب می‌لرزد؛


گویی تنها بعد از خدا از آب می‌ترسد.

مردی که افسانه نیست.


ارسال شده در توسط محب مهدی

 





اى خوشترین بهانه ماندن



و ابوالفضل ... آه از این برادر، مى‏ بینى ‏اش و زیر لب زمزمه مى ‏کنى:

- حیدر کرار! على دوباره! تو پدرى یا برادر؟!


مى‏بینى ‏اش که چه جسورانه بر قلب سپاه دشمن حمله مى ‏برد

و چه زبونانه از مقابل تیرش یا مى ‏گریزند، یا بر زمین مى ‏ریزند...


عباس! عباس! عباس! چه مى ‏کنى تو با من؟

اى آیینه دلم، تکیه‏گاه وجودم، آرام جانم عباس، چه پر شکوهى تو!

از این جانب که بر مبارزه‏ ات مى‏ نگرم.


مهربانم!

چرا اینچنین در میان جبهه نیز، نگاهت را بین من و آن دژخیمانى

که اکنون به محاصره ‏ات داشته‏ اند، به تساوى تقسیم مى ‏کنى؟

مى ‏خواهى دلم را به آتش بکشى؟


خوش بسوزان که قهرمان عشقى.

به هر نگاه، لطفى و هر بار، رازى و مى‏ دانم که سرشار از نیازى
تو هر لحظه اذن شهادت مى ‏طلبى!...


باز مى ‏گردى، نگاه کودکان را تاب نمى ‏آورى.کافیست چشم تو با چشم اهل

حرم تلاقى کند، نگفته همه چیز را مى‏ خوانى. مشک خالى آب برمى ‏دارى،

به نزدم مى‏ آیى و اذن رفتن مى‏ طلبى.


- برو عباسم!...

و تو مى‏ دانى که رفتن عباس به سوى آب، به سوى آب، به سوى آب...


جواز ظاهر، کسب وصال «زهرا» است. تو مى ‏دانى که عباس نمى ‏تواند نرود!

او نمى ‏تواند بماند!... به نگاهى مهربان و تحسینى شاکر، رخصتش مى ‏دهى

و حال آنکه مى ‏دانى سرانجام این رفتن چیست.


گویا از آن روز که دشمن، حق ارث «فدک‏» را بر «زهرا» قطع کرد،

منع مهریه مادر نیز بر او و فرزندانش امضاء شد.


تمام آبهاى روى زمین مهریه «زهرا» بود. و اکنون زبونترین نامردان

دوران، با تحریم آن بر آل نبوت و امامت، در مقابل جرعه‏ا ى از همان هدیه الهى،

زمین را از خون فرزندان زهرا، سرخ و گلگون مى ‏ساختند.


و لحظاتى بعد، شد آنچه که تو از ازل مى ‏دانستى. اما در این لحظه، دیگر

نمى‏ دانستى که زینب را پس سر دریابى یا ابوالفضل را در پیش رو ..

. که ناگاه از میان معرکه شنیدى که:


- برادرم حسین! برادرت را دریاب!

بى ‏درنگ به سویش تاختى، آنچنانکه تکلیف سپاه دشمن شد که هر که را

آرزوى بقاى جان است، از تیررس چشم حسین بگریزد که اکنون بر موانع

بین حسین و ابوالفضل، تنها لبه شمشیر او حکم مى‏ کند!


... این نخستین بار بود که عباس، تو را «برادر» خوانده بود.

همیشه به نامهاى «سیدى‏» و «سرورم‏» خطابت مى ‏کرد.


وه که چه لطافتى بود در این آخرین نداى عباس!...

این عشق چه شورى در دلت‏ بپا مى‏ کرد!


ندا زدى که:

- آمدم جان برادر! عباسم، جانم، جانانم!...


و آنگاه که بر بالین هزار زخمش حضور یافتى و در آغوشش گرفتى،

وه که چه صحنه‏ اى بود یکى شدن عاشق و معشوق!


اینک، همه عرش و کرسى نیز به نظاره بودند. چه کسى مى‏ توانست ‏بازیابد

که از این دو کبوتر عشق، کدامین عاشق است و کدام، معشوق!


آنجا که هیچ واژه‏ اى نمى ‏تواست مهر و وفا و مردانگى و تعهد

و تحسین و تشکر را معنا کند.


آنجا که تنها اشک، سخنگوى جاسوزترین عشقها بود.

شاید غیر از خدا، هرگز کسى ندانست که در آن آخرین لحظه‏ ها،

بین شما دو برادر، چه سخنها رفت;


اما شنیدند که تو از او پرسیدى که:

- عباسم، چه شد که این بار مرا به نام «برادر» خواندى؟


و پاسخت داد که:

- سرورم! آنگاه که مجروح و بى ‏بال، از اسب به زمین افتادم،

به یکباره مادرم «فاطمه‏» همو که از آغاز - به عشق و ادب - جز

«مادر» او را ندانسته ‏ام، در برابرم فریاد زد:


- پسرم، عباس!

جان برادر، به حق او که دیگر تاب ماندن ندارم.


شوق وصالش، آتش به جانم مى ‏زند. مرا بحل تا بروم، به بوسه وداعى،

جانم بستان و به پیشگاه مادر عطا کن. برادر، اذن وصالم ده!


و شاید تو، به لطافتى ملیح و لبخندى شیرین اما آمیخته به هزار اشک

وداع، حق لطافت رابتمامت رسانده و گفته باشى که:


- در وصال «زهرا» بر ما سبقت مى‏گیرى؟!

اما بى‏شک، او تو را گفته است که:

- تو سید منى، در دنیا و آخرت!


و تو مى‏دانى که عباس «راز» را فهمیده است.

تشنگى همه، «عشق‏» بود.


آب، همه بهانه بود، «مقصود، وصال «زهرا» بود...»

عمو آب!






ارسال شده در توسط محب مهدی

 







***** غنچه شکفته در خون *****

ویژه نامه شهادت ششماهه کربلا,حضرت علی اصغر(ع)





ارسال شده در توسط محب مهدی

 






فقط نه غنچه خود عاشقانه بو می کرد

تمام غربت خود روی دست رو می کرد


جواب قطره ای از آب حرمله تیری

رها به سوی سفیدی آن گلو می کرد


شهادت جانسوز کوچکترین سرباز کربلا,غنچه نشکفته پرپر

آقـا ابـا عبدالله الحسیـن علیـه السـلام , باب الجـوائـج ,


حضرت علی اصغرعلیه السلام بر سوگواران حضرتش

و عاشقان اهل بیت عصمت وطهارت علیهم السلام تسلیت باد





ارسال شده در توسط محب مهدی

 






لالا، لالا ... گل پرپر...

لالا... لالا... علی اصغر...


مادر بخواب!

امشب بوی کربلا می‏دهد لالایی ‏هایم.

مادر بخواب؛ نمی‏خواهم امشب خون دلم را ببینی.


مادر بخواب... علی کوچکم بخواب!

چرا این همه زاری می‏کنی مادر؟


نکند تو هم فهمیده ‏ای امشب

ستاره‏ ها برای که جشن تولد گرفته ‏اند؟


چرا ضجّه می‏زنی مادر؟

آسمان امشب دارد خودش را سبک می‏کند روی شانه ‏های زمین.


این باران نیست؛ اشک‏های ملایک است برای تطهیر خاک.

می‏دانی کودکم، امشب عشق به دنیا می‏آید؛


با همه کودکی‏ اش، با همه کوچکی‏ اش.

امشب، شیرین‏ ترین خواب دنیا آشفته است.


می‏دانم که فهمیده‏ ای مادر، بگذار قصه

تشنه‏ ترین لب‏های کوچک دنیا را برایت نگویم!


بگذار اندوهم را خواب کنم!

بگذار از ماهی‏های بیرون از آب چیزی نگویم!


لالا... لالا... بغضم چرا شکست مادر؟

تشنگی‏ ات را پنهان کن! امشب تشنگی تازه به دنیا می‏آید.


امشب آب برای همیشه تلخ می‏شود

فرشته ‏ها این پایین، گهواره یکی را نشان هم می‏دهند

و برایش از همین امشب، بهشت را آذین می‏بندند.


فرشته‏ ها می‏دانند طولی نخواهد کشید

که عشق از گلوی کوچک این پروانه طلوع کند

.
ماهی‏های بیرون از آب،

قدر اشک‏های او را بهتر از ما می‏دانند، مادر!


لالایی امشب از من نخواه کودکم!

این‏که می‏بینی نمی‏توانم آرامت کنم، از ضعف نیست؛

نمی‏توانم آهنگ منظّم نفس‏هایت را بشنوم امشب.


امشب شش ماهه ‏ترین خورشید، بیدار می‏شود،

امشب که ماه، خودش را بر آسمان می‏کشد،


چطور می‏توانم تو را آرام کنم؟

کودکم، شیرینم، علی اصغرم!


معصومیت را می‏توان در قنداقه خونی نوزادها هم دید،

می‏توان از گلوی شکفته، تصویر خُدا در چشم‏ها جاودانی کرد.


می‏توان به خُلود اندیشید، به جذبه رسید

و دور گاهواره ‏ای چرخ زد که تمام ستاره ‏ها دور آن می‏چرخند...

لالایی کودک شیرینم، لالایی!


این لالایی امشب برای سکوت خوانده می‏شود.

این لالایی برای اشک است.

این لالایی خون است،

لالایی پروانه‏ ها،

لالا لالا، گل بی‏ سر.

لالا لالا علی اصغر...



ارسال شده در توسط محب مهدی

 






لب تر کن از پیاله ی کوثر توهم برو

برخیز علی اصغر خیبر تو هم برو


از صبح گریه کردی و دل شوره داشتی

دیدی رسید نوبتت اخر توهم برو


شش ماه میشود به تو من خو گرفته ام

باشد، عصای پیری مادر توهم برو


فکر دل شکسته ی عمه نمی کنی؟

کم بود داغ قاسم و اکبر؟ تو هم برو


هر شعبه ی سه شعبه برای تو نیزه ایست

در بزم تیرو نیزه و خنجر توهم برو


بعد از عموت ماندت اصلا ً صلاح نیست

او رفت پیش ساقی کوثر توهم برو


تا خیمه ها هنوز به غارت نرفته است

قبل از شروع معرکه بهتر.... تو هم برو


سید جواد پرئی



ارسال شده در توسط محب مهدی

 






بخواب علی‌اصغرم

بخواب که راه درازی در پیش روی ماست


می‌دانم که شدّت رنج و محنت این سرزمین،

خواب را از چشمان کوچکت ربوده است


پدرت حسین(علیه‌السلام) می‌فرمایند:

(( این جا غاضریه، نینوا و بهتر بگویم؛کربلاست


محلّ فروآوردن ما و سرزمین ریخته شدن خون‌های ما.

این جاست که حرمت ما را می‌شکنند و مردان و کودکانمان را می‌کشند))


این دشمن از نسل همان‌هایی است که در جنگ بدر

و در مبارزه‌ی با حجّت رسول خدا صلی‌الله‌علیه‌وآله به جهنّم پیوستند


آن روز در مخالفت با رسول الله قد علم کردند

و امروز در مخالفت با سبط او، حسین(علیه‌السلام)


در مدّت این شش ماهی که در این دنیا زیسته‌ای،

سرود شهامت و شهادت را برایت زمزمه کردم


و از شیره‌ی جانم که آمیخته

با ولای حسین(علیه‌السلام) بود، سیرابت نمودم


برایت گفتم که حق و باطل با هم جمع نمی‌شوند

گفتم که یا ولایت امام نار یا امام نور


ولی امان از این قوم که ولایت امام نور را

رها کردند و به ولایت امام نار گردن نهادند


نامه‌های دعوت کوفیان هنوز هم همراه ماست

امام زمانشان را به سوی خود می‌خوانند

و از برای کشتنش شمشیر از غلاف برون می‌کشند


اینان آن قومی را که(( از یک صبح تا شب، چهل پیامبر خدا را

کشتند و فردای آن، به راحتی به بازارهایشان رفتند

و مشغول سرگرمی‌های دنیایشان شدند)) رو سفید کردند


آنان یحیی(ع) کُشان امروزند در سال شصت و یک هجری

فرعون وجودشان در برابر موسی زمان ایستاده است


نمرود وجودشان، در برابر خدا سینه سپر کرده

و بانگ برآورده که ((اَنَا رَبُّکُمُ الاَعلی))


آن‌ها را خواب دنیا فراگرفته

و به چند روز زندگی دنیا دل خوش نمودند


سوره‌ی فجر را با هوای نفس می‌خوانند

و از تأویل آن که حسین بن علی است، غافلند


"دین لقلقه‌ی زبانشان شده

و موقع ابتلا، دین داران واقعی، چه قلیل‌اند!"


حسین(علیه‌السلام) را که جامع همه‌ی آیات الهی است،

قرآن است و باطن دین و کشتی نجات آن‌ها،

به زر و سیم دنیا می‌فروشند


اگر می‌خواهی تفسیر و عینیّت آیه‌ی

((لا تَشتَرو بِآیاتی ثَمَناً قلیلاً و ایّای فَاتَّقون)) را ببینی،

به آن‌ها که روبروی آیت خدا، حسین(علیه‌السلام) ایستاده‌اند، نگاه کن


آری این‌جا سرزمین ((کرب)) و ((بلا)) در سال شصت و یک هجری است

سال موعود، زمین موعود و حادثه موعود


این‌جا انبیاء و اولیای الهی آمده اند

« همه‌ی آن‌ها از آدم(علیه‌السلام) تا نوح، ابراهیم،

موسی، عیسی و محمد که سلام و درود خدا بر آن‌ها باد،

از این جا عبور کردند و بر مصیبت خاندان رسول خاتم

محمّد مصطفی صلی‌الله‌علیه‌وآله» ناله کردند و گریستند


گویا همین دیروز بود که پدربزرگ غریبت،

علی(علیه‌السلام) از صفین بازمی‌گشت

و چون به این زمین تفتیده و مضطرب رسید،

اشک پهنای صورتش را شست


اصحاب دلیل را جویا شدند و فرمودند :

«اینجاست که حسینم را می‌کشند

در حالی که روزها آب را بر او و اهل بیت او بسته‌اند»


خداوند می‌خواهد مردان و سربازان پدرت را در راهش،

کشته ببیند و ما زنان و کودکان خیام را، اسیر


خداوند می‌خواهد که همه‌ی ما،سربازان حسین(علیه‌السلام) شویم

و مانند مادرمان فاطمه سلام‌الله‌علیها فداییان ولایت و در این میان

قرار است که کوچکترین و اقیانوس‌ترین سرباز حسین(علیه‌السلام) تو باشی


پاره جگر رباب، کمتر تقلّا کن

زود است که تو را به دستان حسین بسپارم

تا آخرین اتمام حجّت این قوم شوی و دلیل مظلومیت

مولایمان حسین(علیه‌السلام)

ف.بهمنی




ارسال شده در توسط محب مهدی

 






گوش تا گوش تو ای غنچه گلستان شده است

آب آب لب تو بانی باران شده است


خون حلق تو نرفته نفست بند آمد

که به یک چشم زدن جسم تو بی جان شده است


از زمین می رود این بار به سمت ملکوت

قطره هایی که پر از باده عرفان شده است


تو که سیراب شدی تازه دلم می سوزد

از همین خشکی زخمی که نمایان شده است


تو به اندازه خون پدرت مظلومی

غصه ات بر جگرم داغ دو چندان شده است


کاش می شد پسرم زیر عبا گریه کنم

ناله ام در دل هر هلهله پنهان شده است


مادرت بند دلش بسته به گیسوی تو بود

مادرت چشم به راه است و پریشان شده است


ردپایی که چنین دور خودش چرخیده است

حال روز پدری هست که حیران شده است


محمد امین سبکبار






ارسال شده در توسط محب مهدی

 






نه! از جدایی حرف نزن!

تو با این حرف‏ها، آتش به جانم می‏زنی. نرو! ...


مرا در بی‏کسی ‏هایم تنها مگذار!

مرا طاقت وداع نیست،


که شانه‏ هایم زیر آوار

این اندوهِ بزرگ، خواهد شکست.


بمان! گرچه می‏دانم تشنه ‏ای و عطش،

بر تار و پودِ جسم نحیفت پیچیده است.


چه کنم که تهیدستم و مرا جرعه ‏ی آبی نیست

تا گوارای وجودت کنم.


آرامش قلبم! نرو.

که آن بیرون، جز تیر و خون،

چیز دیگری انتظارت را نمی‏کشد.


تو، هنوز برای جنگیدن کوچکی! خیلی کوچک.

دوست ندارم لحظه‏ی پرواز سرخت را به تماشا نشینم.


آرام بگیر، عزیزم! نمی‏دانم چرا

دیگر تکان‏هایم آرامت نمی‏کند؟!


گریه نکن، غنچه‏ ی شش ماهه‏ ی من!

مبادا صدای گریه ‏ات را بشنوند و تو را از من جدا کنند!


نمی‏دانم این همه شتاب برای چیست؟

چه می‏بینی که این طور عاشقانه سر از پا نمی‏شناسی

و به شوق وصال بی‏تاب شده‏ ای؟


آیا از من خسته شده‏ ای؟

من گهواره‏ی خوبی برایت نبوده ‏ام؟


با من بگو! پس از تو، دیگر حضور چه کسی

آغوشم را معطّر خواهد ساخت؟


راستی! دیشب، کابوس بدی دیدم،

خوابِ یک قنداقه ‏ی خونین را،


خوابِ یک تیر را دیدم که از آن،

خون می‏چکید؛ خونِ گلوی نازک تو!


خواب فرشته ‏هایی را دیدم

که برای گرفتن یک قطره از خون حلقت،

از هم سبقت می‏گرفتند؛


خواب سرگردانیِ خودم را دیدم

که به غارت می‏ بردنم.


حالا به من حق می‏دهی که دلواپس و مضطرب باشم؟

حق می‏دهی علی جان؟!


تو، تنها دلیل بودنِ منی!

آخر بی‏ تو من به چه کار آیم؟

گهواره بی‏ کودک، می‏شود؟! ...


برگرد، آرام جانم!

این قدر از «رفتن» حرف نزن!

به خدا که من تحمّل این جدایی را ندارم!


کاش می‏دانستم، این همه بی‏ تابی ‏ات را چگونه پاسخ دهم!

من نیز در رویایی شیرین، دیده ‏ام

خوابِ خونین شهادت را.





ارسال شده در توسط محب مهدی

 







گهواره ‏ی من! این قدر برایم لالایی «ماندن» مخوان!

دیگر جنبیدن تو مایه ‏ی آرامش قلبم نیست؛

که مرا عشق بزرگی، بی‏تاب کرده است.


مگر بابا را نمی‏بینی؟

گل‏های محمدی صلی‏ الله ‏علیه ‏و‏آله ‏وسلم ، یکی یکی پژمردند؛

دیگر در بوستان اهل بیت، جز من، گلی نمانده!


توفان در راه است، باید خود را به «کشتی نجات» برسانم!

من آخرین بازمانده از قافله‏ ی عاشورا هستم!


رفیق لحظه ‏های خوب من!

بارها در گرمای آغوشی آرمیدم

و بارها به نغمه‏ی دلنواز لالایی‏ات دل سپردم


امّا ... این لحظه، نه آغوش تو،

و نه آغوش مادر، هیچ کدام آرامم نمی‏کند.


که من صدای لالایی خدا را می‏شنوم!

که من آغوش باز خدا را می‏بینم!


وقت تنگ است؛ باید بروم؛

این قدر بر «ماندم» اصرار مکن!


در خیمه ماندن و از عطش مردن؟ ... نه! ... نه!

تا درهای شهادت را نبسته ‏اند باید بروم!


من تشنه ‏ی پروازم. می‏خواهم از بابا دفاع کنم.

معراج سرخ من، روی دست‏های بابا دیدنی است!


گهواره‏ ی من! به خدا که آرزوی بهشت،

لحظه ‏ای رهایم نمی‏کند. من آخرین سرباز حسینم!


و مظلوم‏ترین شهید کربلا؛ باید بروم،

دنیا منتظر پرواز من است ... .




ارسال شده در توسط محب مهدی
<      1   2   3   4   5   >>   >